عمر اَزُلی گفت: به خدا قسم به او حمله می کنم و خونش را می ریزم. در گرما گرم جنگ با شمشیر فرق مبارک قاسم را شکافت. عمو را به یاری طلبید. امام مانند شاهبازی که به سرعت از بالا به پایین بیاید، به میدان تاخت. ولی وقتی رسید که دید عمر اَزُلی می خواهد سر از بدن قاسم جدا کند. حضرت شمشیرش را حوالۀ او کرد. دست قاتل جدا شد، او قبیله اش را به یاری طلبید. قبیله به امام حمله کردند. جنگ سختی در گرفت.