🍂
🔻
#زندان_الرشید ۱۸۷
خاطرات سردار گرجیزاده
بقلم، دکتر مهدی بهداروند
در این طرح های پیشنهادی امیدم به اکبر بود. او نقاش بود و نقش اول را بازی می کرد. گفته بود در ایران کارهای هنری زیادی انجام داده است. در میان حرفهایم، که با قاطعیت میگفتم، عباس و اكبر مات و مبهوت بودند و نگاهم می کردند، عريف احمد گفت: ببین علی، تو فقط بگو از من چه میخواهی؟» . فعلا برای شروع مقداری رنگ و برس تهیه کن.
- باشد، سریع برایتان آماده میکنم.
- پس ما فعلا كف زمین را آرام آرام باید خشک کنیم، تا کارهای بعدی درست انجام بشود.
عريف احمد نگهبان ها را صدا زد و گفت: «از امروز هر کاری علی داشت، انجام بدهید.» این را گفت و از زندان خارج شد. بعد از اینکه نگهبان در سلول را بست و رفت، عباس گفت:
علی آقا، میدانی وارد چه بازی ای شدی؟ با این طرحی که دادی، اگر درست نشود با جان و زندگی ما بازی کرده ای.»"
- نه بابا، اینها احمق اند و به راحتی این کار را خواهیم کرد.
بعد از نماز ظهر و عصر و خوردن ناهار، به نگهبان گفتم: «کمک کن آبهای کف زمین را جمع کنیم.»
- چرا؟
- چون اگر آب کف زمین به دیوار سیمانی بخورد، هر چه رنگ آمیزی بکنیم، همه را خراب می کند؛ انگار کاری نکرده ایم.
نگهبان از ترس عريف احمد گفت: «هر کاری بگویید، کمکتان می کنیم.» از او پرسیدم: «چرا عريف احمد به فکر پاکسازی این محجر افتاده؟ چرا قبل از این برنامه را اجرا نکرد؟ اتفاق خاصی رخ داده؟»
- بله. قرار است یکی از فرماندهان برای بازدید از زندان بیاید.
به اکبر گفتم: «حدسم درست بود. او دلش به حال ما نسوخته است. فکر کلاه خودش است که باد نبرد.»
ساعت چهار عصر، سروكله عريف احمد پیدا شد. اول جایی که آمد پیش ما بود. در سلول را باز کرد. گفت: «علی! طرح تو کاملا خوب و پسندیده است ولی باید زود آن را انجام بدهی، دستور داده ام همه چیز را برایت آماده کنند.»
- حالا عريف عجله ات برای چیست؟
- نمی توانم دلیلش را بگویم؛ ولی کار باید سریع تمام شود. به سرعت در کار ما نیست. باید سر فرصت کار را تمام کنیم.
عريف احمد قدری از ما فاصله گرفت و به سرباز نگهبانی که ارشد سربازها بود، گفت: «اینجا را سریع آماده کنید؛ چون قرار است رائد ابراهیم برای بازدید بیاید. او اگر ببیند اینجا کثیف است، همه ما را زندانی خواهد کرد. هر کاری علی دارد برایش انجام بده تا اینجا تمیز شود.»
عريف احمد کنارم آمد و گفت: « علی، برای این کار به چه چیزهایی نیاز داری؟ همه را بگو تا دستور بدهم برایت آماده کنند.» اول قدری ناز کردم و سعی کردم تا می توانم قیمت کارمان را بالا ببرم. عريف احمد گفت: «با تو حرف می زنم. چرا ساکتی؟»
- ببین عریف، باید تا فردا فرصت بدهی با بچه ها مشورت کنم، ببینم چه وسایلی نیاز داریم.
- مشورت نمی خواهد. همین طوری بگو!
- این کار تخصصی است. نمیخواهم با یک کار بیهوده آبروی تو برود!
عريف احمد با شنیدن این حرف قدری خودش را جمع و جور کرد و گفت: «بله درست میگویی. امشب را فکر کن، فردا اول صبح می آیم و با هم صحبت می کنیم.»
عریف احمد خداحافظی کرد و رفت. عباس گفت: «علی آقا، استاد خالی بندی هستی.» اکبر گفت: «آن وقت به ما تهرانی ها میگویند خالی بند. تو که دستمان را از پشت بسته ای.» گفتم: «نه بابا، همین را هم از شما یاد گرفتم. دارم امتحان پس میدهم.» بعد به عباس گفتم: «تا فردا صبح برای این طرح فکری بکنیم که ضایع نشویم. او فردا با هزار امید و آرزو بر می گردد.» گفت: «این طور که تو در حد المپیک برایش حرف زدی، دیگر نمی شود کوتاه آمد.»
همراه باشید
┄┅┅┅┅❀┅┅┅┅┄
💯
@zandahlm1357