🍂 🔻 ۱۸۸ خاطرات سردار گرجی‌زاده بقلم، دکتر مهدی بهداروند آن شب تا دیروقت هر چه احتیاج داشتیم، در لیست وسایل رنگ آمیزی نوشتیم. وقتی نام وسیله ای که می خواستیم درخواست کنیم مینوشتیم، می زدیم زیر خنده که این وسیله چه ربطی به رنگ آمیزی دارد. محمد از سلول مقابل گفت: «علی آقا، این چه جلسه ای است که این همه خنده دارد؟» گفتم: «بعدا می‌فهمی.» - الان بگویی بهتر است. - فردا همه چیز را می فهمی. اکبر گفت: «به نظرت فردا چطور با عريف احمد حرف بزنیم؟» - من هدفم از راه اندازی این طرح چند چیز بوده که خیلی هم روی آن حساب کرده ام. اول اینکه مقداری راه برویم و درون راهرو محجر آزاد باشیم و از این حالت رخوت و خمودی بیرون بیاییم. ما که تحرک آنچنانی نداریم. همین خودش عامل خیلی از مریضی ها برایمان شده است. دوم اینکه به دلیل طرحمان، در سلول دیگر قفل نیست و می توانیم هر وقت دلمان خواست به دست شویی یا حمام برویم و دلی از عزا در بیاوریم. پدرمان درآمد بس که از ساعت هفت شب تا ده صبح فردا خودمان را نگه داشتیم تا نگهبان بیاید و به ما اجازه دستشویی رفتن بدهد. کار سوم این است که به دلیل نقاشی در و دیوار هر چه احتیاج داریم به دست می آوریم. مثلا ما به چه احتیاج داریم؟ - یکی از چیزهای ضروری که به درد ما می خورد، شیئی تیز است؛ مثل قیچی - شیء تیز برای چه می‌خواهی؟ - این هم یک جور تأمین اسلحه است، برای روز مبادا. - تأمین اسلحه برای چه؟ - برای جنگ با دشمن.. - اینجا هم به جنگ و درگیری فکر می‌کنی؟ - مگر ما اینجا کاری غیر از جنگ با دشمن هم داریم. ببین، از اول جنگ فعالیتم را با تأمین اسلحه شروع کردم. حالا برایت داستانی تعریف میکنم. اوایل جنگ در جبهه قضیه کمبود سلاح مطرح شد. عده زیادی از مردم برای رفتن به جنگ، به سپاه مراجعه می کردند. ما وظیفه داشتیم این افراد را سازماندهی کنیم؛ اما با کمبود سلاح این کار انجام نمی شد. حتی برای تسلیح عشایر منطقه سلاح نداشتیم. به سرم زد که از ارتش سلاح و امکانات بگیریم؛ حتی سلاح های از رده خارج، مثل برنو و ام یک.. یک روز به سپاه دزفول رفتم. سراغ برادر آوایی، فرمانده سپاه را گرفتم. گفتند در اتاق خودش است. کنار اتاقش که رسیدم، در زدم و گفتم: «یا الله» صدای او به گوش رسید: «بفرمایید داخل.» آرام وارد اتاق شدم. پشت میزی نشسته بود و برگه هایی را مطالعه می کرد. سلام و احوال پرسی کردم و گفتم که برای مشورت آمده ام. ۔ مشورت برای چه؟ - می خواهم بروم تهران و از طریق آقای هاشمی رفسنجانی سلاح بگیرم. - سلاح بگیری یعنی چه؟ چه سلاحی؟ - برنو، ام یک، بیسیم پی آرسی، باتری، و.... . - مطمئن هستی اینها را به تو می دهند؟ ا - توکل بر خدا می روم و امیدوارم فرجی بشود. - کار خوبی است. حالا با چه کسی می خواهی بروی تهران؛ آن هم برای این کار مهم؟ - با حاج آقا سید محمدکاظم دانش، نماینده اندیمشک و شوش در مجلس شورای اسلامی، هماهنگ کردیم که با وساطت ایشان به ملاقات آقای هاشمی رفسنجانی برویم.. - کار ضروری است. برو. دعا می‌کنم دست پر برگردی اندیمشک خدا را چه دیدی، شاید توجهی به شما بشود. آن موقع آقای هاشمی رئیس مجلس بود و آقای خامنه ای نماینده امام در شورای عالی دفاع. صبح روز بعد، به اتفاق محمدرضا فردچیان و محمد سهرابی سوار ماشینی شدیم و به طرف تهران حرکت کردیم. چون عجله داشتیم، بین راه توقفی نکردیم. فقط در بروجرد کنار فلکه ورودی شهر برای نماز ایستادیم، ناهار خوردیم، و دوباره گاز ماشین را گرفتیم و یکسره تا تهران رفتیم. .. همراه باشید ┄┅┅┅┅❀┅┅┅┅┄ 💯@zandahlm1357