🍂
🔻
#زندان_الرشید ۲۰۸
خاطرات سردار گرجیزاده
بقلم، دکتر مهدی بهداروند
یک روز صبح، عریف با لباس نوی نظامی و پوتین های واکس زده وارد زندان شد و به سلول ما آمد؛ و در حالی که خودش را جدی گرفته بود گفت: «علی، آماده باش.»
- چرا آماده باشم؟
- قرار است اینجا مهمان جدید بیاید. برو سلولهای خالی را سریع نظافت کن.
از لحن او متوجه شدم مراد عریف واقعا تمیز کردن سلولها نیست و قصد و غرض دیگری دارد. این حرف را زد و از سلول ما رفت بیرون. عباس گفت: «به نظرت منظورش چیست؟ »
۔ بعید می دانم مرادش تمیزی سلول ها باشد.
- پس چیست؟
- معلوم خواهد شد.
پشت سرش من هم از سلول بیرون رفتم و به سلولهای خالی سرکشی کردم. در آنها باز بود. وارد یکی از سلولها شدم دیدم تعدادی صابون و شامپو و یک قرآن کنار دیوار گذاشته شده است. قرآنی که مدت ها به دنبالش بودم! آن را مخفی کردم که نگهبان گیر ندهد و آن را بگیرد.
عریف را صدا زدم آمد. گفتم: «اینجا مشکلی ندارد.» در حالی که حرف میزدم وسایل را نشانش دادم و با اشاره گفتم: «با اینها چه کنم؟» او با اشاره سر گفت: «سریع آنها را ببر.»
در یک چشم به هم زدن به سلولمان برگشتم و همه آنها را وسط سلول جلوی بچه ها ریختم روی زمین. از اول اسارتم تا آن موقع شامپو ندیده بودم. عجیب ذوق زده شده بودم. در اولین دستشویی رفتن شامپو را همراهم بردم و سرم را با آن شستم. چه کیفی می کردم. موهای سرم چقدر نرم شده بود. از اول اسارت که تمام بدن و سرم را با صابون های سومر عراقی میشستم، پوست سر و بدنم اذیت شده بود. وقتی از دست شویی بیرون آمدم عريف که گویی منتظرم بود جلو آمد و گفت: «علی، چقدر قشنگ شده ای!»
با خنده داشت خوشحالی خودش را از دادن شامپوها و صابونها نشان می داد.
به او حرفی زدم که از خوشحالی می خواست پرواز کند. گفتم: ان شاء الله از خدا هر چه بخواهی به تو بدهد؛ همین امشب.» او چند مرتبه گفت: «آمین. آمین. آمین...» آنقدر گفت آمین که خنده ام گرفته بود. باقی بچه ها هم نوبت به نوبت به دستشویی رفتند و با شامپو سرشان را شستند و بیرون رفتند. بعد از شام اکبر گفت: عجیب است! دیگر سرم نمیخارد. چرا؟»
- چون سرت تمیز تمیز شده.
هرکدام از ما که عريف را می دیدیم از او به خاطر کمکهایش تشکر می کردیم.
یک روز صبح، نگهبانها فردی را که لباس نظامی به تن داشت وارد محجر کردند و در یکی از سلول های کناری ما جای دادند و رفتند.
- وقتی از جلوی اتاق ما رد شد دقت کردم. دیدم هیکل متوسطی دارد؛ نه چاق است و نه لاغر و صورت سفید و سرحالی دارد. اکبر گفت: «این دیگر کیست؟» . احتمال می دهم ایرانی باشد.
- از کجا معلوم؟.
- قیافه اش شبیه ایرانی هاست.
- پس امشب باز ما خواب نداریم و عملیات بازجویی تو شروع میشود.
همراه باشید
════°✦ 💠 ✦°════
┄┅┅┅┅❀┅┅┅┅┄
💯
@zandahlm1357