🍂 🔻 ۲۲۳ خاطرات سردار گرجی‌زاده بقلم، دکتر مهدی بهداروند نیم ساعت بعد از بردن محمد، عده ای از مسئولان زندان به سلول ما آمدند و یکی از آنها با عصبانیت گفت: «حالا خوب شد؟» - یعنی چه حالا خوب شد؟ - اگر دوست شما بمیرد، شما مقصرید. - چرا ما؟ شما مقصرید که به حرف ما گوش ندادید - اگر بمیرد چه می کنید؟ - فدای سر شما! بالاخره کسی پیدا می شود که به حرف ما گوش بدهد. بسیار عصبانی بودند. در سلول را بستند و ما را تهدید کردند که بد خواهید دید رستم از پشت در سلول گفت: «علی، دکتر مادر مرده نمی داند که از صبح تا حالا، محمد دوازده تا سیگار کشیده.» گفتم: «به هر حال، باید دعا کنیم محمد شوخی شوخی نمی‌رد.» یک ساعتی مشغول تحلیل برخورد عراقی ها بودیم که صدای نگهبان به گوش رسید. آنها محمد را با یک برانکارد تا داخل سلولش آوردند و رفتند. یک ساعت بعد، که وقت هواخوری بود، به سلول محمد رفتم. دیدم هنوز دارد بازی را ادامه می دهد و نمی خواهد از جایش بلند شود. در حالی که می‌خندیدم گفتم: «محمد چطور شد؟ تو را کجا بردند؟» گفت: «اول به رستم بگو یک سیگار به من بدهد!» رستم سیگاری روشن کرد و گوشۂ لب محمد گذاشت. او پک محکمی به سیگار زد و دودش را به صورتم فوت کرد و گفت: «وقتی مرا از این‌جا به بهداری بردند، سریع یک دکتر درست و حسابی آمد و مرا معاینه کرد. بعد از چند لحظه گفت مشکل قلبی ندارد و فقط به لحاظ جسمی ضعیف شده، به او سُرم وصل کنید تا حالش بهتر شود. پزشکیار سریع یک سرم وصل کرد. نگهبان که کنارم ایستاده بود گفت رئیس گفته اگر اعتصاب غذایتان را نشکنید، همه شما را برای محاکمه به دادگاه می فرستم. من هم گفتم هر کاری می خواهید بکنید، ما اعتصاب غذایمان را نمی‌شکنیم. وقتی سرم تمام شد، یکی از پرستارها با سینی وارد اتاق شد و بشقابی روی میز جلویم گذاشت که بخار از آن بلند می‌شد. دکتر گفت باید این سوپ را بخوری تا حالت خوب شود. من که برای خوردن سوپ له له می‌زدم گفتم لب به این سوپ نمی زنم و اعتصابم را نمی‌شکنم! هر چه دکتر اصرار کرد کوتاه نیامدم و ظرف سوپ را از اتاق بردند و دکتر هم عصبانی شد. چند دقیقه بعد، دکتر به نگهبان گفت او مرخص است. مرا روی برانکارد گذاشتند و به سلول آوردند.» به محمد گفتم: «اگر آزاد شدیم، حتما باید تو را برای هنرپیشگی به رادیو و تلویزیون یا سینما معرفی کنم. ضمنا چون کارمند تلویزیون هم هستی، راحت تر قبولت می کنند!» . شب دوباره غذا آوردند؛ ولی تحویل نگرفتیم و با همان نان‌های مخفی شده شب را به صبح رساندیم. ساعت هشت صبح بود که عده ای از مسئولان زندان آمدند و ما پنج نفر را از سلول بیرون بردند و در راهرو نگه داشتند تا جواب سؤال هایشان را بدهیم. یکی از مسئولان زندان گفت: «آخرش می خواهید چه کنید؟» . - می خواهیم کارمان را ادامه بدهیم. - تا کی؟ - تا وقتی به خواسته های ما توجه کنند. یکی از مسئولان زندان وقتی این حرف را شنید گفت: «باشد. پس اسباب و اثاثیه تان را جمع کنید تا شما را به محل جدیدی ببریم.» وقتی این حرف را شنیدیم، عادی برخورد کردیم. اکبر گفت: «ما را کجا می‌برید؟» و او با عصبانیت پاسخ داد: «همان جایی که به خاطرش این همه بازی در آورده اید.» با ابرو به او اشاره کردم ادامه نده. سریع وسایل‌مان را جمع کردیم و آماده رفتن شدیم. محمد همچنان فیلمش را بازی می کرد و رستم دستش را گرفته بود که زمین نیفتد. آرام از نگهبان بغل دستم پرسیدم: «کجا می رویم؟» - به سه اتاق معروف که دستشویی و حمام دارند. مگر باز اعتراضی داری؟ - نه بابا، اعتراض چرا! آنجا بهترین جاست. مسئول رسیدگی به کار ما جلو افتاد و همراه دو نگهبان پشت سرش رفتیم. وارد حیاط زندان شدیم و از آنجا هم گذشتیم. کمی از مسیر را بلد بودم و حس می‌کردم به همان محل می رویم. بعد از گذشتن از یک پیچ وارد مکان مورد نظر شدیم و مقابل سه اتاق قرار گرفتیم. نگهبان گفت: «همگی به اتاق وسطی بروید.» وارد اتاق شدیم. در را پشت سر ما بستند و رفتند. محمد سریع روی زمین افتاد و نشان داد غش کرده است. رستم لگدی به او زد و گفت: بلند شو. اینجا با ایرانی‌ها طرف هستی نه عراقی ها!» از این حرکت محمد خندیدیم. هنوز عرقمان خشک نشده بود که نگهبان در اتاق را باز کرد و گفت: «یکی این قابلمه غذا را بردارد.» اكبر قابلمه را از کنار در به داخل آورد. نگهبان گفت: «غذایتان را بخورید که قرار است فرمانده کل اردوگاه ها برای بازدید به این قسمت بیاید.» ما که چند روزی می شد غذا نخورده بودیم و فقط صبح و ظهر و شب نان خالی می خوردیم، به طرف قابلمه هجوم بردیم، گرسنگی ما را عاصی کرده بود. طی ده دقیقه قابلمه خالی شد و آن را هم با دست پاک کردیم. محمد گفت: «صد رحمت به گرسنگان آفريقا خدا رحم کرد قابلمه را نخوردیم.» همراه باشید ════°✦ 💠 ✦°════ ┄┅┅┅┅❀┅┅┅┅┄ 💯@zandahlm1357