🍂 🔻 ۲۵۲ خاطرات سردار گرجی‌زاده بقلم، دکتر مهدی بهداروند نورافکن ها به عکس امام خمینی و صدام که در دو طرف مرز بود می تابید. وقتی چشمم به عکس بزرگ امام افتاد. حالم عوض شد. دوست داشتم با صدای بلند گریه کنم. دیدن عکس امام آنقدر خاطره برایم زنده کرد که احساس کردم در این زمان و مکان نیستم. احساس اینکه به ایران می روم ولی دیگر امام خمینی در جماران نیست، فشار زیادی به من آورد و آرام آرام گریه کردم. با خودم حرفهایی میزدم و هر چه می گفتم در فراق امام بود. فکر کردم این فقط حال خوش و تلخ من است که دارم این طور گریه می‌کنم. ولی از صدای گریه بچه های همراهم فهمیدم کسی نیست که با دیدن عکس امام گریه نکند. ناگهان صدای صلوات پی در پی در بیابان پیچید. صدای صلوت بیشتر می‌شد. همه داشتند ارادتشان را با صلوات فرستادن به روح امام نشان می دادند. فکر می کنم آن لحظه هیچ کس فکر خودش و خانواده اش نبود. همه در عکس بزرگ امام خمینی که روبان سیاهی بر گوشه آن قرار داشت خلاصه شده بودیم. زمان مثل مورچه آرام جلو می رفت. وقتی تذکرات عراقی‌ها تمام شد ما را به صف تا صد متر مانده به نقطه صفر مرزی جلو بردند. حالا دیگر به راحتی داشتم می دیدم که پاسدارها و ارتشی ها آن طرف در خاک ایران ایستاده اند و منتظر آمدن ما هستند. آن طرف شور و شوق و هیجان، و این طرف عراقی های متکبری که هنوز می خواستند در نقطه آخر مرزی‌شان باز قلدری کنند و قدرتشان را به رخ ما بکشند. چشم گرداندم به اطراف نقطه صفر مرزی. با پرچم حرف می زدم! پرچم سه رنگ جمهوری اسلامی که زیر نور نورافكن ها با باد اندکی که می وزید تکان می خورد. احساس نمی کردم پای در زمین دارم. منتظر هر اتفاقی بودم. آنجا نقطه تلاقی ماندن و رفتن بود. از دیدن پرچم و عکس امام و بچه های سپاه و ارتش سیر نمی‌شدم. توفيق بودن در غرب کشور را به جز چند عملیات محدود نداشتم و بیشتر با جنوب مأنوس بودم؛ ولی دیگر احساس نمی کردم در غرب هستم یا جنوب، خاک، خاک ایران بود و من مشتاق رفتن. چند دقیقه بعد یک افسر عراقی که معلوم بود از مسئولان مبادله اسراست جلو آمد و با لیست بلندی که در دست داشت شروع به آمار گرفتن کرد. بعد از آمار گفت: «خب دیگر، آماده باشید به طرف مرز ایران حرکت کنید.» این حرف او شادم کرد. هیچ وقت این اندازه از سخن یک عراقی خوشحال و شاد نشده بودم. در دو طرف مرز مسئولان هر دو کشور یک کار مشترک را انجام می دادند. در آن طرف مرز هم مسئولان ایران داشتند آمار می گرفتند و حتما می گفتند برادران عراقی آماده رفتن به کشورتان باشید. در دو نقطه مرزی ایران و عراق، نیروهای صلیب حضور داشتند و پابه پای ایرانی ها و عراقی ها مشغول بودند تا مبادله زودتر صورت گیرد. فاصله ما تا مرز ایران حدود صد و پنجاه متر بود. این مسیر را باید پیاده می رفتیم. اکبر می گفت: «من که حاضرم سینه خیز بروم.» دوست داشتم زمان را با دستانم محکم به جلو هل می‌دادم. تا رسیدن به مرز ایران و دیدن همسر و فرزندانم زینب و محمدصادق، و پدر و مادرم صد و پنجاه قدم فاصله داشتم. آن شب گروه ما آخرین گروه اسیرانی بود که مبادله می شد. آن شب خبری از وکیل، وزیر یا رئیسی برای استقبال از ما نبودا هرچند انتظاری هم نداشتیم. برایم مهم نبود چه کسی به استقبال ما می آید. مهم این بود که دارم وارد خاک وطنم می شوم. این بزرگترین استقبال بود. در حال خوش خودم بودم که یک مرتبه افسر عراقی جلو آمد و با صدای بلند گفت: «ایست! هر کس برگردد و در اتوبوس خودش فعلا بنشیند تا بعد.» همراه باشید ════°✦ 💠 ✦°════ ┄┅┅┅┅❀┅┅┅┅┄ 💯@zandahlm1357