عاشقانه مذهبی: زیر چشمی به او خیره شد... در چهره اش هیچ چیز نبود.... مثل همیشه سرد و بی روح و خشک و جدی به رو به رو خیره شده بود...باید حرفی میزد... باز هم باید عذرخواهی میکرد....او که فقط یک دانشجوی ساده بود... این ماشین برای خودش بود؟ نبود... اگر از انهایی باشد که ماشین کرایه میکند چه؟؟؟؟ یعنی ماشین برای خودش نیست.... یعنی باید دو برابر خسارت بدهد...ای وای... او که فقط یک دانشجوی ساده است...باید چیزی میگفت.ترانه:اقای سزاوار...سزاوار دنده را عوض کرد و گفت:بله؟ لحنش عادی بود.... نبود....ترانه نفهمید عصبانی هست یا نه.... با این حال پس از کمی سکوت گفت:من خسارتشو میدم... فردا صبح اول وقت...سزاوار مهربان تر گفت:عرض کردم... اشکالی نداره....ترانه:نه ... اخه... ببخشید... خیلی بد شد....سزاوار از ان لبخندهایی زد که بچه ها دلغشه میگرفتند.... رو به ترانه گفت: فدای سرتون...از چهره اش شیطنت می بارید...ترانه پوزخندی زد و در دل گفت:بیا بهشون رو میدی پسرخاله میشن... دماغش را باال داد وبه روبه رو خیره شد و گفت:فکر کنم صد تومن کافی باشه...سزاوار: شما میخواین به من کمک کنین؟ ترانه:میخوام خسارتی که بهتون وارد کردم و جبران کنم....سزاوار : میتونم یه لحظه گوشه ی خیابون پارک کنم؟ ترانه به عقبی ها نگاهی انداخت و سری به نشانه ی مثبت تکان داد.سزاوار بعد از اینکه اتومبیل را نگه داشت به در تکیه داد و طوری نشست تا همه در مسیر نگاهش قرار بگیرند... لبخند ی زد.. االن بهترین فرصت بود... با مالیمت گفت:شما بیشتر از اینا به من خسارت وارد کردید...ترانه باز حالت تدافعی به خودش گرفت و پرسید:چه خسارتی؟ ما همیشه مراقب بستن و باز کردن درها هستیم....سزاوار خنده اش گرفته بود... اهسته تر گفت:منظورم اون نبود.... من دانشجو ام...پریناز فوری میان حرفش پرسید: چه رشته ای؟ سزاوار: معماری...شمیم: ارشد؟ سزاوار لبخندش را فرو خورد و گفت:کارشناسی...ترانه و سحر ساکت بودند... و پریناز و شمیم عجیب در فکر فرو رفته بودند...سزاوار حس ادمی را داشت که وارد چت روم شده است... اشنایی ها با همین عناوین شروع میشد.خنده اش گرفته گفت.سحر هم به حرف امد و گفت:خوب بعدش...سزاوار:اهان.... داشتم اینو میگفتم.... من دانشجو ام... سه روز در هفته صبحا کالس دارم... که یه روزش درست شد و موند دو روز دیگه... یعنی شنبه ها و دوشنبه ها... اگه لطف کنید... تا هفت همتون سوار بشید و من برسونتمون به کالس هشت صبحم میرسم... االن دو ماهه یا غیبت میخورم.... یا دیر میرسم....نگاه خواهشمندش را به سمت انها دوخت و گفت:اگه ممکنه صبحا من زودتر بیام دنبالتون.... فقط دو روز...ترانه نگاهی به عقبی ها انداخت و گفت: راستی اسمتونو نگفتین...انگار حتما باید باج بدهد تا انها قبول کنند...لبخندی زد و گفت:سزاوار...ترانه خواست سرش جیغ بکشد که سزاوار دوباره گفت:سورن ِ سزاوار...پریناز خودش را روی شمیم انداخت... و جیغ خفیفی کشید.... لبخند محوی روی لبهای ترانه بود... شمیم ذوق کرده بود... سحر هم چشمکی به ترانه زد...ترانه لبخندش را فرو خورد و گفت: من یه چیزی بگم ، بهتون بر نمیخوره؟؟؟ سورن: نه بفرمایید...ترانه:شما خیلی خشک و جدی هستید... راننده ی قبلی ما خیلی مهربون بود... اجازه ی ضبط روشن کردن و بهمون میداد و خالصه خیلی خوب بود دیگه... ولی شما...سورن: اقای باقری چیزای دیگه ای میگفتن...پریناز:اقای باقری چی میگن... سی دی گذاشتن و بگو بخند ممنوعه... اصال به اقای باقری چه مربوطه؟ ترانه: اصال از کجا میفهمن؟؟؟ شمیم:ما میتونیم دوستانه رفتار کنیم.... اقای نعمتی خیلی محترم در عین حال شوخ و مهربون بودند.... تازه اهنگ های جدیدو ما از ایشون میگرفتیم...سورن : خوب من باضبط و اهنگ مشکلی ندارم... فقط....ترانه:فقط چی؟ سورن: از ساسی مانکن متنفرم....ترانه: میتونیم همفکری کنیم... در رابطه ی دوستانه حرف اول و همفکری میزنه....شمیم:چه خواننده هایی و دوست دارین...سورن: اهل رپ هستین؟؟؟ پریناز طبق عادت جیغی کشید و گفت:ما عااااشق رپیم... شمیم جلوی دهانش را گرفت.سورن خندید و گفت: یک هفته سلیقه ی من یک هفته سلیقه ی شماها....قبول....هر چهار نفر گفتند:قبول...سورن گفت:خوب بریم... راستی... من اسم شماهارو نمیدونم؟ ترانه:من یوسفی هستم... به پریناز اشاره کرد :پارسا... به سحر: کریمی.. در اخر شمیم:دهکردی... و خندید.سورن ماشین را روشن کرد و ادایش را دراورد و گفت:اِ... اینجوریه.... این که نشد رابطه ی دوستانه.... دارین تالفی میکنین....ترانه و بقیه خندیدند و خودشان را معرفی