خیلی معرکه میشه.... اونجا پیش هم میخوابیم... ورو به شمیم ادامه داد:من پیش تو میخابم شمیم... شمیم خندید و
گفت:ساکت شو... من عمرا پیش تو بخوابم.. سحر:حالا چیا با خودمون باید ببریم؟؟؟ پریناز:وای بچه ها... خیلی کیف
میده....ترانه:به کِیف گفته زکی... معرکه است...میفهمی... عالیه... و دو انگشتش را در دهانش گذاشت و سوت کش
داری کشید و سحر روی میز زد شمیم شروع کرد:کفتر کاکل به سر بچه ها ی کلاس یک صدا: های های این خبر از
من ببر بچه ها ی کلاس یک صدا: وای وای پریناز و هدیه و چند نفر دیگر در فاصله ی دو ردیف نیمکتها مشغول
رقص به قول خودشان جواد شدند.چند تا از بچه های کالسهای دیگر هم به جمعشان پیوستند... هانیه جلوی در
کلاس نگهبانی دلفان را میداد و طناز به کمک سحرامد و هر دو روی میز میزدند و ترانه سوت میزد و بقیه با جیغ و
دست همراهیشان میکردند. همه ی بچه ها باهم یکصدا خواندند:بگو به یارم که دوسش دارم بگو برگرده چشم
براشم من خاطر خواشم من من برات هر چی میگفتم همه از دل بود همه از دل بود همه از دل بود تو برام هر چی می
گفتی همه باطل بود همه باطل بود همه باطل بود کفتر کاکل به سر های های این خبر از من ببر وای وای بگو به یارم
که دوسش دارم بگو برگرده چشم براشم من خاطر خواشم من... هانیه با نگرانی گفت:بچه ها دلفین...و دخترها مثل
جوجه های بیرون از لانه مانده به نیمکتها یورش بردند و سه تا سه تا و چهار تا چهار تا ام پی تی ری کنار هم
نشستند.خانم دلفان با حرص و عصبانیت جلوی در کلاس ایستاده بود به قیافه های مظلوم و معصوم نمای انها خیره
شد و با عصبانیت گفت: کی شروع کرد؟ ترانه سرش پایین بود. خانم دلفان که سکوت متحد کلاس را دید با حرص
و غیظ گفت:نفری یک نمره از انضباط همتون کم میشه...دخترها همگی سرشان پایین بود وهمچنان سکوت کرده
بودند. خانم دلفان نگاهی از خشم به کل کلاس انداخت و خارج شد. دخترها نفس عمیقی کشیدند. ترانه:اوووف... چه
عین پر سیمرغ میمونه.... و خواست که از کالس خارج شود که فاطمه دستش را گرفت وپرسید:کجا؟ ترانه نفس
عمیقی کشید و گفت:برم بگم من بودم دیگه... نمرتونو پس بگیرم.... صنم از ته کلاس فریاد زد:ولش کن بابا.... اون
خله عقده ای و... الکی خودتو و ما رو ضایع نکن....یه نمره فدای سرت... من یکی که هشت نمره تا حاال ازم کم
کرده... فاطمه:والله....با این اوصاف من باید منهای هزار بشه نمره ی انضباطم... جمع هم با انها هم عقیده بودند. ترانه
لبخندی زد و بوسه ای برای صنم و فاطمه فرستاد .هانیه:خدا رو شکر نگفت اردو کنسله.... دخترها هینی کشیدند .
ترانه : نه بابا... اردومون سر جاشه... چشمکی را حواله ی هانیه کرد و سوت دوباره ای زد و دخترها با دست و جیغ و
خنده همراهش شدند و باز شروع یک اهنگ جواد دیگر... و ...این بود اتحاد دانش آموزی...روی مبل ولو شد. صدای
جارو برقی در سرش بود.چشمش را باز کرد و رو به فرزین که هنزفری در گوشش بود و جارو میکشد فریاد
زد:فرزین؟؟؟ فرزین نشنید.سورن بی خیال شد و به اتاق رفت ودر را بست.امین روی تختش نشسته بود و دو پنبه
داخل گوشش فرو کرده بود و درس میخواند.سورن روی تخت فرزین نشست و به امین خیره شد.چقدر درس
میخواند...امین را دو سال بود که میشناخت... دانشجوی تخصص گوارش بود.بیست و هشت سال سن داشت.از طرف
بنگاه معامالت ملکی به او معرفی شد.زمانی که با فرزین برای خرید چند وسیله ی خانه زیر بار قرض بودند...مجبور
شد در روزنامه اگهی پذیرش مستاجر دانشجو بدهد...چقدر خوش شانس بود که امین را دیده بود.پسر خوب و با هوشی بود.
۲۵
و البته مهربان و سخت کوش... اهوازی بود و در تهران درس میخواند... کار میکرد. و اجاره اش را بی
تاخیر در حساب سورن واریز میکرد.از این لحاظ فوق العاده بود.پوست تیره ای داشت و صورت بیضی مانند و
چشمهای قهوه ای.... موهایش از جلو کمی ریخته بود و در سمت شقیقه هایش سفید بود.قدش متوسط بود و الغر و
استخوانی... در کل خیلی خوش تیپ و خوش چهره نبود..اما خوش اخالق بود... ولی زیبا نبود.صدای جارو برقی قطع
شد...امین با خوشحالی پنبه ها را از گوشش بیرون اورد و گفت:وای...خفمون کرد... این همه وسواس به خرج
میده.... اون وقت بوی بادموجون کپک زده رو نمیفهمه...سورن به یاد ان صحنه نفس عمیقی کشید و دستهایش را
مشت کرد.امین کتابش را بست و سورن پرسید:چرا تو اتاق خودت نیستی؟ امین:شهاب میخواست بخوابه...با اجازت
اومدم اینجا...سورن لبخندی زد و روی تخت دراز کشید و گفت: نه بابا... این چه حرفیه....امین از اتاق خارج