عاشقانه مذهبی: شهاب هم اتاق امین شد.در کل میتوانست بگوید پسر بدی نیست... اما خوب اخلاقیات به خصوصی داشت که سورن هیچ کدام انها را نمیپسندید.اهی کشید و زیر لب زمزمه کرد:حالا چی میشه...دلش برای ستاره میسوخت.... اگر واقعیت داشته باشد.... نفس عمیقی کشید... دلش برای سمانه تنگ شده بود.چقدر او با ستاره که نه او را دیده بود و نه میشناخت متفاوت بود... در طی یک سال با اخلاق و رفتارش به سورن فهمانده بود که باید حد خودش را رعایت کند و سورن تا به حال دستش را هم نگرفته بود ... چقدر ذوق میکرد وقتی حرفهای عاشقانه برای سمانه میزد و سمانه از شرم گونه هایش رنگ میگرفت...تصمیمش را گرفت باید به او زنگ میزد... از جایش بلند شد و به اتاقش رفت. ترانه پایش را محکم به زمین کوبید و گفت:چرا نمیریم؟؟؟ سحر نگاهی به ساعتش انداخت و گفت:نیم ساعته تو حیاط وایستادیم...پریناز:نکنه نریم...ترانه با اخم نگاهش کرد و گفت:میتونی خفه شی.... از نظر من ایرادی داره..پریناز شکلکی برایش در اورد و شمیم با نگرانی گفت: اتوبوس نیاد...چی؟ ترانه چشمهایش را بست و لحظه ای بع باز کرد و گفت: تو هم اگه دهنتو ببندی ممنون میشم...سحر خنده اش گرفت و همان لحظه خانم دلفان با صدای بلندی اعالم کرد: دخترها به صف بشید و به ترتیب کالس بندی سوار اتوبوس بشید....ترانه اهسته به دوستانش گفت:چه غلطا.... به ترتیب کالس بندی... و ادامه داد: بچه ها سوار شید...شمیم و پریناز و سحر مطیع به دنبالش راه افتادند... خانم دلفان جلو امد و گفت:پارسا... دهکردی... سوار اتوبوس کلاس خودتون بشید...ترانه دماقش را بالا داد و گفت:خانم دلفان... یه نگاهی به اتوبوسا بندازید.... همه پیش دوستاشون نشستند....اگه اونا رفتن... دهکردی و پارسا هم میان... و بازوی شمیم و پریناز را کشید و انها رو به سمت پله های اتوبوس هل داد.سحر از خنده لب پایینش را میگزید و شمیم و پریناز به چهره ی درهم دلفان خیره شده بودند.خام دلفان که خون خونش را میخورد حرفی نزد و به سمت اتوبوس دیگری رفت... دخترها با سر خوشی سوار شدند...اتوبوس معملوی و کهنه ای بود و جلوی شیشه ترک بزرگی داشت و چند عکس از محمد علی فردین در فیلمهای گنج قارون و چرخ و فلک کنار اینه چسبانده شده بود و یک صورت عروسک با موهای بلوند تنها تزییات شیشه ی جلو بود... وصندلی هایی کهنه و قدیمی که روکش قرمز داشتند.ترانه:وای چه بویی....اه...از مال پیکان هم بدتره.....سحر خندید و گفت:همش یه ساعت راه است....ترانه لبخندی به سحر زد و به ته اتوبوس رفتند و طبق معمول انجا را قرق کردند.بعد از بیست دقیقه اتوبوس راه افتاد...باورش سخت بود اما خانم دلفان همراه انها شده بود و دخترها جرات تکان خوردن نداشتند....هدیه اهسته به ترانه گفت:چه سکوتی....شمیم:مرده شور برده... واسه چی با مااومد....اه....پریناز:شانس و میبینی....پنج تا اتوبوس.... این باید با ما بیاد...ترانه در گوش هدیه چیزی گفت... هدیه لبخندی زد و در گوش کیمیا و همینطور گوش به گوش... به جلو رسید... دخترها به عقب چرخیدند و طناز و کیمیا و هانیه عقب اتوبوس روی زمین نشستند.... ترانه و پریناز و شمیم و سحر هم روی زمین نشستند ...طناز:حاال چی بخونیم؟ فاطمه:از تهی بخونیم....خاهش....شمیم: کلید خوبه؟؟؟ پریناز:نه.... نه... با تهی که نمیشه رقصید....خانم دلفان که به عقب اتوبوس امده بود پرسسید:مگه قراره برقصید؟ ترانه:خوب... خوب...خانم دلفان:خجالت نمیکشید..... و اشاره ای به راننده کرد...ترانه پوفی کشید و گفت:فقط میخونیم... مثل سرود...خانم دلفان حرفی نزد و به سر جایش برگشت...دخترها هوراااااایی کشیدند و ترانه سطل خالی ماستی را از کیفش بیرون اورد.سحر متعجب پرسید:این چیه؟؟؟ ترانه لبخندی زد و گفت:ساز توه....و سطل را در اغوش سحر انداخت...سحر لبخندی زد و گفت:خوب چه بزنم؟؟؟ فاطمه:بابا کرم...شمیم:اول بگید چی بخونیم؟ طناز هم از توی کیفش سینی دراورد و به سحر داد و گفت:این بهتره....دخترها خندیدند و کیمیا گفت:جواد بخونیم....ترانه:چی بخونم براتون؟ شمیم:زیارت و بخون....ترانه با لحنی پر از عشوه گفت: خانما اماده باشن... قرا تو کمر... دستها از هم باز... خوب شروع میکنیم....و مچ دستش را در هوا میچرخاند و رو به بچه ها که نگاهش میکردند گفت:نمیخواید خودتونو گرم کنید؟؟؟ پریناز:ما گرمیم... شما شروع کن... بعدشم مگه ندیدی... صدایش را پایین اورد و گفت:نفهمیدی دلفین چی گفت؟رقص ممنوع...ترانه:غلط کرد... یک... دو اینکه درجا هر غلطی دلتون خواست بکنید... خیالیه؟؟؟ کیمیا:میخونی یانه...ترانه صدایش را صاف کرد و سحر روی سطل ضرب گرفت... ترانه رو به