نقيب هفتم زهي دمادم به بوي زلفت مذاق من خوش دماغ من تر مرا زماني مباد بيرون خيالت از دل هوايت از سر زلال وصلت شراب كوثر حريم كويت فضاي جنّت بلاي هجرت عذاب دوزخ شب فراقت صباح محشر تويي بتان را شكسته رونق گل از تو برده هزار خجلت گلي تو امّا گل سخنگو بتي توامّا بت سمنبر۱ به دور حسنت شده فسانه به بت پرستي هزار مؤمن به تيغ عشقت بريده الفت به طاعت بت هزار كافر من از تو بيخود تو فارغ از من زهجر مردم چه چاره سازم نه با من الفت تورا مناسب نه بي تو طاقت، مرا مبسّر بدان اميدي كه باز آيي بماند ما را در انتظارت دو دست در دل دو پاي در گل دو چشم در ره دو گوش بر در تويي ربوده زعاشقان دل به دل ربايي نموده هر دم لب دُر افشان در درخشان قد خرامان خط معنبر۲ منم گزيده ره ملامت به دور حسنت شده فسانه به چشم گريان به جسم عريان به جان سوزان به حال مضطر تويي كشيده به صيد هر دل به قصد هر سر به زجر هر تن به بيوفايي زغمزه تيري ز عشوه تيغ و زمار۳ خنجر مرا فتاده به فكر آن رخ به باد آن قد به بوي آن خط به بيقراري دلي پر آتش سري به بالين تني به بستر چنين كه در من زشمع رويت فتاد آتش كشيده شعله چنين كه اشكم ز شدت غم نمود طغيان گذشت از سر اگر نيابد نم سرشكم مدام نقصان ز آتش دل و گر نريزد هميشه آبي بر آتش دل زديدة تر زسيل اشكم به نيم قطره بر آيد از جا بسيط غبرا زبرق آهم به يك شراره بريزد از هم سپهر اخضر زبرق آه جهان فروزم توراست شامي چو صبح روشن زهجر زلف سياهكارت مراست روزي به شب برابر زدرد عشقت ضعيف و زارم به چاره سازي كسي ندارم اميدوارم كه برگشايد گره زكارم امام اظهر امام بر حق ولي مطلق امين قران گزين انسان امير مردان شه خراسان علي موسي رضاي جعفر خجسته ذاتي كه گر نبودي اساس هستي بناي ذاتش نبودي الفت پي تناسل زهفت آبا۴ به چار مادر۵ امانت دين زبهر تمكين بدو سپرده شه ولايت ولايت حق به ارث شرعي بدو رسيده زشاه قنبر طريق علمش كشيده راهي زهفت دريا به چار منبع نسيم خلقش گشوده عطري زهشت گلشن به هفت كشور به شاه انجم اگر ندادي قبول مهرش لواي نصرت نگشتي او را خلاف عادت به بي سپاهي جهان مسخّر هزار باره به قدر برتر غلامي او زپادشاهي كسي كه بايد قبول گردد به درگه او كمينه چاكر نمي نشيند به خاك ذلّت نمي دهد دل به تخت خاقان نمي گزيند ره مذلت نمي نهد سر به تاج قيصر زمعجزاتش غريب نقلي به ياد دارم ادا نمايم كز استماعش دل و دماغت سرور يابد شود معطّر چنين شنيدم كه بود روزي كنار بحري پي معيشت زمخلصان رضا جواني فقير حالي بسي محقّر ارادت حق به چهرة او در سعادت گشود ناگه زخلق آبي يكي برون شد زبحر آمد به جانب بر گرفت او را جوان مسكين به احتياطش ببست محكم اسير آبي در آن عقوبت بكرد زاري كه اي برادر زبستن من چه نفع جويي مرا رها كن روم به دريا بر تو آرم زقعر دريا به رسم تحفه هزار گوهر جواب دادش كه حاش لله۶ بدين فريبت كجا گذارم و گر گذارم محال باشد كه پيشم آيي تو بار ديگر اسير آبي قسم به نام شه خراسان بخورد و گفتا كه نيست در من خلاف پيمان بدين يمينم بدار باور زروي حيرت سؤال كردش كه اي نبوده ميان انسان چه مي‌شناسي كه كيست آن شه توراسوي او كه گشت رهبر بگفت حاشا كه من ندانم شهنشني را كه داد تيغش درين سواحل نجات ما را زدام افعي زكام اژدر۷ زاقتضاي شقاوت ما زمان چندي ازين مقدّم درين حوالي گرفت مسكن عظيم ماري مهيب۸ منكر هميشه كردي چو گردبادي كنار دريا به كام سيري به قدر صيدي زما ربودي غذاش بودي همي مقرر ز غصّة او كه بود مهلك بر آسمان شد تضرع ما شكفت ناگه گل تمنّا زغيب شاهي نمود۹ بنگر به دست تيغي چو برق رخشان بزير رخشي چو رعد غرّان به گاه جولان ز هيبت او دل هزبران۱۰ طپيده در بر فشانده آبي بر آتش ما كشيد تيغي به قصد افعي رسيد افعي زبرق تيغش بدانچه خس را رسيد ز آذر به يك اشارت دو نيم كردش تبارك الله چه قدرت است اين كه مي‌تواند به يك اشارت جماعتي را رهاند از شر چو فيض او شد مشاهد۱۱ ما زديم بوسه به خاك پايش شديم سايل كه از كجايي بگفت هستم ز نسل حيدر نقيب۱۲ هفتم شه خراسان امام عالم رضاي كاظم كه اهل دل را زخاك پايم رهيست روشن به آب كوثر اشارات او كشيده ما را به طوق طاعت سر اطاعت كرامت او به ذكر شايع ولايت ما گرفت يكسر وسيله اين شد كه گشت ما را به خاك پايش عقيده حاصل بدين عقيده سزد كه باشد مراتب ما زچرخ برتر جوان مخلص چو اين حكايت چو ديديك يك گشودبندش كه سهو كردم محبّ آن شه به بند محنت كجاست در خور زبند رشته اسير آبي به بحر در شد پس از زماني