...: 《 》 💛قسمت بیست وپنجم یه نفر از پرستارای خانم از رو تخت منو پایین آورد، دستم رو گرفت و تو سالن بیمارستان دوان دوان و با عجله منو دنبال خودش می‌کشید بردم بالا سر مامان و آقا فرزاد نزدیک بود زهره ترک بشم تمام بدنشون باند پیچی و سفید بود فکر کردم مُردن پرستاره گفت: گل دختر بیا اینم مامان و بابات چیزیشون نشده خوبِ خوبن، دیگه گریه نکنی 😔مامان به زور تونست چشماش رو باز کنه وقتی نگاهش به من افتاد چشماش خیس اشک شد مدام می‌گفت الحمدلله الحمدلله که فردوس سالمه 😔فهمیدم راننده و اقایی که جلو نشسته بود درجا کشته شدن تا اون موقع تو زندگیم اینقدر شوکه نشده بودم خودمم کاملا حس می‌کردم که فقط الله خواسته بود زنده بمونم چون از حرف پرستارا و خدمه ها میشد فهمید تا چه اندازه تصادف وحشتناکی بوده و ماشین از اون بلندی افتاده بود تو دره که سبحان الله تا رسیدن به دره ما تو ماشین غلت خورده بودیم کم کم فامیلای اقا فرزاد با گریه و شیون ریختن تو بیمارستان مامان و آقا فرزاد رو فعلا ترخیص نمی‌کردن من روهم برادر بزرگه ی آقا فرزاد برد خونه خودشون پیش دخترش مونا که همسن من بود یه هفته خونشون موندم و با مونا شدیم دوست صمیمی مونا هم مثل من 9ساله بود اما خیلی پخته بنظر میومد، اون یه هفته مثل آدم بزرگا ازگ مهمان نوازی کرد انگار حسابی حالم رو و بی قراری هام رو میفهمید اما انقدری بزرگ نبود که زبان دردودل کردن رو بلد باشه. مامانِ من سرِ هوو رفته بود چون هووش بچه نمیاورده بود و خیلی زود توانسته بود تو دل هووش یعنی حلیمه خانم جا باز کنه حلیمه خانم و آقا فرزاد با هم از مامان خاستگاری کرده بودن اما من اینو دیر فهمیدم ، رویا رو هم تو شناسنامه ثبت کرده بودن که مال حلیمه خانم باشه چون خیلی دوستش داشت و این یه هفته پیش اون بود حلیمه خانم اون موقع روستا بود و فعلا قصد نداشت بره پیش مامان زندگی کنه؛ مامان و آقا فرزاد بالاخره ترخیص شدن و سه تایی برگشتیم خونه؛ یکی دو هفته گذشت و کم کم داشت وعده ی موندم پیش مامان تموم میشد و فردا باید بر می‌گشتم نزدیکای عصر بود که خبر دادن ماشینی تو مسیر اون روستا به شهر تصادف کرده خبر رو که شنیدیم آقا فرزاد دلهره گرفت؛ انگار دلش خبر داده بود چون قرار بود حلیمه خانم بیاد پیشمون بیچاره از بس تو خونه قدم زد و استرس داشت نزدیک بود از حال بره یهو صاحب خونه زنگ در رو زد و اومد تو گفت اقا فرزاد! راحله خانم! هول نشین اما خبر دادن حلیمه خانمم تو اون تصادف بوده ، همینو که گفت آقا فرزاد گفت انا لله و انا الیه راجعون دیشب خواب بد دیدم. 😔شروع کرد به آرام آرام اشک ریختن مامانم بلند بلند یگریه می‌کرد و منو یادشون رفت کلا همسایه ها که اومدن از حرفاشون متوجه شدم مونا و مامان باباشم تو اون تصادف بودن سریعا اماده رفتن به بیمارستان شدن من رو هم با اصرار خودم بردن اما رویا موند پیش زن صاحب خونه. وقتی رسیدیم اونجا، چیزی که ازش می‌ترسیدیم اتفاق افتاده بود. مستقیم راهنمایی کردن که بریم بالا سر جنازه ها یاالله چه شب تلخی بود، مامان نذاشت من برم جلو صدای گریه‌های اقا فرزاد و حرفاش بالا سرِ حلیمه خانم تن آدم رو میلرزوند هنوز اون حرفا برام تازگی داره که می‌گفت خانم خونم به دیدار پروردگارت رفتی حلالم کن اگه ناخواسته آزارت دادم باورم نمیشد مونا دیگه زنده نیست. اون شب برای اولین بار ناشکری سراغم اومد خدا منو ببخشه انگار دیالوگ های سخت زندگیم به سرعت رو پخش بود. این همه اتفاق پشت سرهم برام قابل هضم نبود می‌گفتم چرا اصلا با مونا آشنا شدم که الان این درد رو بکشم حالِ کسی خوش نبود اون شب آقا فرزاد جنازه ها رو بغل کرده بود ولشون نمی‌کردمنم از دور می‌دیدمشون. 😔فردا باید برمی گشتم پیش بابا مامانو اینام باید بر می‌گشتن روستا برای خاکسپاری و مراسم ختم همون شب از مامان خداحافظی کردم و موندم خونه داییم تافردا که اومدن دنبالم مجبور بودم که با کوله باری از اندوه سنگین برگردم اوضاع زندگی با عمه و مادربزرگ و اینام برام کاملا روشن بود خواستم وقتی اونجا رسیدم ازح تصادف خودمون حرفی نزنم که بهونش نکنن و مانع رفتنم پیش مامان نشن اما اونا خیلی خوب از همه چی خبر داشتن.. از اون تاریخ به بعد تا 3 سال مانع رفتنم پیش مامان شدن هربارم که مامان می‌اومد سر بزنه،بابا خونه نبود و اونام نمی‌گذاشتن ببینمش ، همون سال بابا مجددا ازدواج کرد، فکر می‌کردم چون فرشته بزرگ شده دیگه با ما زندگی می‌کنه. اما پدربزرگ و مادربزرگ مخالفت کردن و گفتن محاله بزاریم این دختر بیفته زیر دست نامادری 😔اما مهم نبود براشون که من کجا باشم و چکار کنم،خوبه شکر خدا بابا حواسش همیشه بهم بود گرچه از عصبانیتش می‌ترسیدم اما ته دلم بهش وابسته بودم و کنارش آرامشی داشتم 💛 ادامه دارد... https://eitaa.com/zandahlm1357