در زمان خلافت عمر دو زن بر سر کودکی نزاع می کردند و هر کدام او را فرزند خود می خواند، نزاع به نزد عمر بردند، عمر نتوانست
مشکلشان را حل کند از این رو دست به دامان امیرالمومنین علیه السلام گردید.
امیرالمومنین علیه السلام ابتداء آن دو زن را فراخوانده آنان را موعظه و نصیحت فرمود ولیکن سودي نبخشید و ایشان همچنان به مشاجره
خود ادامه می دادند.
امیرالمومنین علیه السلام چون این دستور داد اره اي بیاورند،در این موقع آن دو زن گفتند: یا امیرالمومنین! می خواهی با این اره چکار کنی؟
امام علیه السلام فرمود: می خواهم فرزند را دو نصف کنم براي هر کدامتان یک نصف! از شنیدن این سخن یکی از آن دو ساکت ماند، ولی
دیگر فریاد برآورد: خدا را خدا را! یا اباالحسن! اگر حکم کودك این است که باید دو نیم شود من از حق خودم صرفنظر کردم و راضی
نمی شوم عزیزم کشته شود.
10
آنگاه امیرالمومنین علیه السلام فرمود: الله اکبر! این کودك پسر توست و اگر پسر آن دیگري می بود او نیز به حالش رحم می کرد و بدین
عمل راضی نمی شد، در این موقع آن زن هم اقرار به حق نموده به کذب خود اعتراف کرد، و به واسطه قضاوت آن حضرت علیه السلام حزن
و اندوه از عمر برطرف گردیده براي آن حضرت دعاي خیر نمود.
در اذکیاء ابن جوزي آمده: مردي کنیزي خریداري نموده، پس از انجام معامله، مدعی کودنی او گردیده خواست معامله را بهم زند، فروشنده
انکار می کرد، نزاع به نزد ایاس بردند، ایاس کنیزك را آزمایش نموده به وي گفت: کدامیک از دو پایت درازترست؟گفت:این یکی، ایاس
پرسید آیا شبی را که از مادر متولد شدي به خاطر داري؟ گفت: آري، در این موقع ایاس به خریدار روکرده،گفت:او را برگردان! او را برگردان!
و نیز آورده: مردي مالی را به نزد شخصی به ودیعت نهاد. و پس از چندي مال خود را از طرف مطالبه نمود، طرف انکار نموده منکر ودیعه
گردید، نزاع به نزد ایاس بردند. مدعی به ایاس گفت: من مالی را نزد این شخص به امانت گذاشته ام، ایاس پرسید؛ در آن موقع چه کسی
حاضر بود؟ گفت در فلان محل مال را به او تحویل دادم و کسی حاضر نبود، ایاس پرسید چه چیز آنجا بود گفت: درختی، ایاس به او گفت:
حال به نزد درخت برو و قدري به آن بنگر، شاید واقع قضیه معلوم گردد، شاید مالت را در زیر آن درخت خاك کرده و فراموش نموده اي و با
دیدن درخت یادت بیاید، مرد رفت، ایاس به منکر گفت: بنشین تا طرف تو برگردد. ایاس به کار قضاوت خود مشغول شده پس از زمانی به
آن مرد رو کرده، گفت: به نظر تو آن مرد به درخت رسیده؟ گفت: نه، در این موقع ایاس گفت: اي دشمن خدا! تو خیانتکاري، و مرد اعتراف
نموده گفت: مرا ببخش! خدا تو را ببخشد، ایاس دستور داد او را بازداشت کنند تا این که آن شخص برگشت، ایاس به او گفت: خصم تو
اعتراف نمود مالت را از او بگیر....
https://eitaa.com/zandahlm1357