ح
ب
س
یقین دارم که هیچکداممان تصور هم نمیکردیم
که روزی این کلمهی چند حرفیِ ساده،
درد شود روح و جانمان را!
لغتنامهها را که بخوانی در معنیشان نوشتهاند:
بستن، زندانی کردن!
یعنی چیزی شبیه همین حال و روزِ ما ...
که انگار زندانیمان کردهاند میان یک دنیا درد؛آن هم از نوع بیدرمانش ...!
از دلتنگیها و کلافگیهای روزگارِ زندانی هم، نمیگویم ...
خودمان با تمامِ جانمان احساسش میکنیم!
من در این میان امّا،
🏛در اتاق تاریک ذهنم به شما هم فکر میکنم،
که هزار و اندی سال است “حبس” شدهاید!
بین خودمان باشد؛ ولی، ما حبستان کردیم،
میان خوشیها و ناخوشیهای روزگارمان ...
😭یادمان رفته بود که به برکت وجود شماست روزیهایمان؛
فراموش کرده بودیم جایِ خالیتان را ...
این روزهای حبس؛
هر چه نداشته باشد،
برایمان شما را،
حضورتان را،
دعا برای ظهورتان را،
یادمان آورده ...
آمین بگویید؛
به دعاهای ما، زندانیانِ دنیای غیبتتان، مولا!
ما و دنیای ما؛
آمین شما را بیشتر از همیشه نیاز دارد ...