...: 🍒 داستان آموزنده و واقعی با نام 👈 .🍒 👈 یه مدت که گذشت برادرم گفت مادر میخوام فردا شب دوستانم را برای شام دعوت کنم مادرم گفت قدمشون رو چشم فقط بگو چند نفر هستن تا کمو کسری نباشه برادرم گفت شاید 10یا 15 نفری باشن ، فرداشب دوستاش برای شام اومدن بعد شام باهم شوخی میکردن که یکی گفت احسان چرا ریش گذاشتی؟ مثل مسلمانها شدی همه خندیدن... احسان گفت مسلمان شدم و به خاطر همین دعوتتون کردم ؛ خوب به حرفم گوش کنید تا قیامت ازم گلایه نکنید که چرا بهمون نگفتی گفتن قیامت چی ول کن بابا... گفت این راهی که در پیش گرفتید اشتباهه من توبه کردم و از خدا میخوام که منو ببخشه شما هم توبه کنید برگردید دیگه از خدا بد نگید کفر نگید خودتون میدانید که من از همه شما بیشتر کمونیست بودم هر کس از شما فکر میکنه که میتونه با من جدل کنه بسم‌الله بیاید حرف میزنیم و بهتون ثابت میکنم که خدایی هست و قیامتی... و اگر ازم قبول نمی‌کنید دیگه رفاقتمون تمام میشه دیگه من دوست شما نیستم هر کی بره سوی کار خودش همه ساکت بودن یکی گفت من میرم دیگه اینجا کاری ندارم... همه دنبالش رفتن مادرم گفت پسرم این چه کاری بود کردی اینا دوستات بودن برادرم ساکت بود بعد گفت مادر تو دوست داری من تو مدرسه با درس خونها دوست باشم یا با تنبلا...؟ مادرم گفت معلومه پسرم با درسخونها گفت مادر بخدا اینا شاگردای تنبل این دنیا هستن واگه باهاشون دوستی کنم تو قیامت حتما رفوزه میشم... ✍یه مدت که گذشت روزی پدرم عصبانی اومد خونه گفت بیا تحویل بگیر پسرت لات شده از مدرسه زنگ زدن با چند نفر دعوا کرده مادرم گفت چیزیش شده گفت نه ای کاش میشد تا از دستش راحت بشم مادرم گفت بشین براش چای آورد داشت پاهای پدرم ماساژ میداد که پدرم گفت بسه دیگه این صبر حوصله تو هم آدم رو دیوونه میکنه من میگم دعوا کرده تو داری منو ماساژ میدی؟ مادرم چیزی نگفت ناراحت شد رفت تو آشپزخانه پدرم آروم که شد رفت گفت ببخش سرت داد زدم آخه بخدا نگرانشم چرا ریش گذاشته چرا سر دین بچه مردم رو میزنه به ما چه که به دین فحش میدن... وقتی برادرم اومد مادرم گفت چرا دعوا کردی...؟ گفت چیزی نبود مادر یه کم تکوندمشون... پدرم گفت این چه طرز حرف زدنه؟ یه چیزی بهت میگم باید به حرفم گوش کنی باید ریشتو بتراشی گفت محاله تمام پیامبران خدا ریش داشتن چرا من باید بتراشم مادرم گفت پدرت دوست نداره گفت ولی خدا دوست داره این بهتره... 👌چند روزی گذشت تا اینکه صدای عموهام در آمد درست یه هفته هرشب می آمدن خونمون با برادرم حرف بزنن که باید ریشتو بتراشی نمازتو خونه بخونی ما هم مسلمان هستیم ولی هیچ کدوممون مثل تو رفتار نمیکنیم ولی جواب کسی رو نمیداد تا اینکه تصمیم گرفتن که باهاش بی توجهی کنن و کسی ازش نظر نخواد چه تو ورزش و هر کار دیگه ای تشویقش نکنن... عموم کوچکم میگفت که اگه این کارو بکنیم و کسی رو دور بر خودش نبینه کم کم پشیمون میشه و میفهمه که بدون ما هیچی نیست... از اون روز بی توجهی به برادرم شروع شد توی جمع کسی باهاش حرف نمیزد وقتی که حرف میزد زود بحث حرفوش عوض میکردن گاه گاهی به مادرم میگفت مادر چرا با من این طوری شدن کسی منو آدم حساب نمیکنه مگه من چیکار کردم...؟ مادرم میگفت چیزی نیست پسرم تو صبور باش همه چیز خوب میشه همه دوستت دارن... روز به روز بهش بیشتر فشار می آوردن ، تا اینکه یه شب... ⬅️ ادامه دارد... https://eitaa.com/zandahlm1357 🏃🏃🏃🏃🏃🏃🏃🏃🏃