#دفاع_مقدس
📚 خاطره ای از مجاهد فی سبیل الله آقای پشوتن عزیز در مورد شهادت سیدی که تک پسر بود ....
🌩 وقتی سمت جبهه خودی را با یک رعد و برق پیدا کردم امدم ، درست شاخ به شاخ با یک نفر بهم خوردیم. گفت ها کی؟
📕 از صدایش شناختم سید موسوی بود اسم کوچکش یادم رفته بچه ملایر بود.
🌙 گفتم در این شب سرد ، بارانی و صد در صد تاریک چرا از سنگر آمدی بیرون ؟
گفت فلانی دلم گرفته بد جوری آشفته ام .
گفتم چرا ؟
💌 گفت : در نامه قبلی اشتباه کردم به مادر و خواهرانم نوشتم دو هفته دیگه میام . امروز نامه نوشتند رسیده دستم که پس کی میای ؟ نمیدانم چی بنویسم .
📗 او را بردم داخل سنگر تا لباسهای خیس شده ام را خشک کنم و به او هم گفتم خوب فردا از گروه تسویه ات می کنیم برو قرارگاه پایان ماموریت بگیر و برو .
گفت مشکل همین است که حس می کنم نباید بروم . میام شماها و بچه ها را رها کنم برم هم از خودم و هم خدا شرمنده میشوم . میخوام نروم مادر و خواهرهایم چشم انتظار و میدانم الآن لحظه شماری می کنند و من تنها برادر و پسر آنها هستم از طرفی حس می کنم اصلا نباید بروم چون دلم میگه نباید بروی .
ولی من او را فردا هر جوری شد راضی کردم برود دوباره دو هفته بعد برگردد . میگفت بروم دیگر شاید مادرم نگذارد و راضی نباشد بیام .
خلاصه راضی شد ولی همش می گفت نروم بهتر است حس می کنم برم عاقبت بخیری از دستم برود .
ولی تسویه دادیم رفت قرارگاه داخل شهر سر پل ذهاب بود آنجا هم تسویه کرده بود و ساکش را انداخته به شان و به طرف جایی که ماشینها از خط و پادگان ابوذر می آمدند و می رفتند طرف کرمانشاه و کرند و اسلام آباد عرب راه افتاده بود تا آنجا سوار ماشینی بشود و برود . از قرارگاه تا آن قسمت پانصد متری بود در بین قرارگاه و آن جاده یک خمپاره زده بود سه متری سید موسوی و به شهادت رسیده بود روز بعد از رفتن آنها خط را تحویل دادیم تا سه شبی در داخل شهر سرپل ذهاب استراحت کنیم .
تا رسیدیم من میخواستم برم حمامی بکنم یکی از بچه ها آمد گفت:
🌹 فلانی سید شهید شد ها .
گفتم بابا سید دو روز پیش خودم تسویه اش را امضاء کردم رفته .
🌷گفت همان روز شهید شد.
جریان را هم که نوشتم تازه فهمیدم چرا همش می گفت نباید برم اگر برم انگار همه چیز را باختم .
گویا یا خبر داده بودند بهش یا الهام شده بود که انتخاب شده ای . چه سیدی بود ؟ سید جان عزیز جوانی ۲۰ ساله چهره ای نورانی و گیرا داشت . متین .. الآن هم یاد او که می افتم اشکم جاری میشود مخصوصا برای خواهرها و مادرش .
🌹 یکی هم در همین گروه شبیه این داشتیم که شهید شدنش متفاوت است به او هم گویا الهامی شده بود ، ۱۴ یا ۱۵ سال داشت اسمش ماشاء الله بود که فامیلی او یادم نیست .
https://eitaa.com/zandahlm1357