آشنا آشنا: (68) اجراي جنايت حميد بن قحطبه! عبيدالله بزاز نيشابوري مي گويد: من با حميد بن قحطبه طوسي (يكي از حكمرانان هارون) معامله داشتم. روزي براي ديدار او بار سفر بستم. وقتي به آنجا رسيدم، از آمدن من باخبر شد! هنوز لباس سفر بر تن داشتم كه مرا احضار كرد. اين قضيه در ماه رمضان، وقت نماز ظهر اتفاق افتاد. به نزد او رفتم وي را در اتاقي ديدم كه آب از وسط آن مي گذشت! سلام كردم حميد تشت و آفتابه اي آورد و دست هايش را شست. مرا نيز توصيه به شستن دست ها نمود. سپس سفره غذا را پهن كردند. من فراموش كرده بودم كه اكنون ماه رمضان است و من روزه هستم! اما در بين غذا خوردن يادم آمد و بلافاصله دست از غذا كشيدم. حميد از من پرسيد: - چه شد؟ چرا غذا نمي خوري؟ پاسخ دادم: ماه رمضان است، من نه بيماري و نه عذر ديگري دارم تا روزه ام را افطار كنم، اما شما چرا روزه نيستيد؟! من علت خاصي براي خوردن روزه ام ندارم و از سلامت نيز برخوردارم. سپس چشمانش پر از اشك شد و گريست! پس از آنكه از خوردن فراغت يافت از او پرسيدم: - علت گريستن شما چيست؟ جواب داد: - هارون الرشيد هنگامي كه در طوس بود، در يكي از شب ها مرا خواست. چون به محضر او رفتم، ديدم رو به روي وي شمعي در حال سوختن است و شمشيري آخته نيز در جلو اوست و خدمتكار او هم ايستاده بود. هنگامي كه در برابر وي قرار گرفتم، چشمش كه بر من افتاد گفت: - حميد! تا چه اندازه از امير المؤمنين اطاعت مي كني؟(94) گفتم: با مال و جانم! هارون سر بزير انداخت و دستور داد به خانه ام برگردم. از رسيدنم به منزل چنداني نگذشته بود كه مأمور آمد و گفت: - خليفه با تو كار دارد. گفتم: انالله! مي ترسم هارون قصد كشتن مرا داشته باشد. اما چون در برابر وي حاضر شدم، از من پرسيد: - از امير المؤمنين چگونه اطاعت مي كني؟ گفتم: - با جان و مال و خانواده و فرزندم. هارون تبسمي كرد و دستور داد برگردم. چون به خانه ام رسيدم باز فرستاده هارون آمد و گفت: - امير با تو كار دارد. چون در پيش هارون حاضر شدم ديدم او در همان حالت گذشته اش نشسته است. از من پرسيد: - از امير المؤمنين چگونه اطاعت مي كني؟ گفتم: - با جان و مال و خانواده و فرزند و دينم. هارون خنديد و سپس به من گفت: - اين شمشير را بردار و آنچه اين غلام به تو دستور مي دهد، به جاي آر! خادم شمشير را برداشت و به من داد و مرا به حياطي كه در آن قفل بود آورد. در را گشود، ناگهان! در وسط حياط با چاهي رو به رو شديم و سه اتاق نيز ديديم كه در همه آنها قفل بود. خادم در يكي از اتاق ها را باز كرد. در آن اتاق بيست تن پير و جوان را كه همگي به زنجير بسته شده و موها پريشان و گيسوانشان ريخته بود، ديدم. به من گفت: - امير المؤمنين تو را به كشتن همه اينها فرمان داده است. آنان همه علوي و از نسل علي عليه السلام و فاطمه عليهاالسلام بودند. خادم يكي يكي آنان را مي آورد و من هم گردن ايشان را با شمشير مي زدم، تا آنكه آخرينشان را نيز گردن زدم! سپس خادم جنازه ها و سرهاي كشتگان را در آن چاه انداخت. آن گاه، خادم در اتاق ديگري را گشود. در آن اتاق هم بيست نفر علوي از نسل علي عليه السلام و فاطمه عليهاالسلام به زنجير بسته شده بودند. - خادم گفت: - امير المؤمنين فرموده است كه اينان را بكشي! بعد يكي يكي آنان را پيش من مي آورد و من گردن مي زدم و او هم سرها و جنازه هاي آنان را به چاه مي ريخت تا آنكه همه را كشتم. سپس در اتاق سوم را گشود و در آن هم بيست تن از فرزندان علي عليه السلام و فاطمه عليهاالسلام با گيسوان و موهاي فرو ريخته به زنجير كشيده شده بودند. خادم گفت: - امير المؤمنين فرموده است كه اينان را نيز بكشي. باز به شيوه قبل همه را كشتيم تا اين كه از آنان تنها پيرمردي باقي مانده بود. آن پير به من گفت: - نفرين بر تو اي بدبخت! روز قيامت هنگامي كه تو را نزد جد ما رسول الله صلي الله عليه و آله وسلم بياورند تو چه عذري خواهي داشت كه شصت تن از فرزندان آن حضرت را كه زاده علي عليه السلام و فاطمه عليهاالسلام بودند، به قتل رساندي؟ در اين هنگام دست ها و شانه هايم به لرزه افتاد. خادم نگاهي غضبناك به من كرد و مرا اجازه ترك وظيفه نداد! لذا آن پير را نيز كشتم و خادم جسد او را به چاه افكند! اكنون با اين وصف، روزه و نماز من چه سودي برايم خواهد داشت، حال آنكه در آتش، جاودان خواهم ماند!(95) داستانهای بحار الانوار https://eitaa.com/zandahlm1357