📚
#یڪ_داستان_یڪ_پند
شبلی را در اواخر عمر به جنون متهم ڪردند و خانهنشین شد. روزی چند تن از دوستان به ملاقات شبلی آمدند تا او را نصیحت ڪنند
شبلی سنگی برداشت و سوی هر ڪدام پرتاب ڪرد. اما سنگها از بیخ گوششان گذشت ولی به آنان نخورد و همه دوستان فرار ڪردند. شبلی گفت: بروید ڪه شما دوستانِ خودتان هستید و نه دوستانِ من!!! ڪه تحمل دردِ خوردنِ سنگِ ڪوچڪی از مرا نداشتید.
دوست من خداست ڪه این همه نافرمانی او را ڪردم و سنگ انداختم و با گناهانم آزارش دادم٬ اما او باز مرا از خود نراند. و زمانیڪه نیت ڪردم به شما سنگ بزنم٬ از او خواستم سنگها را از شما دور ڪند، او دوستی خود را با من ترڪ نڪرد و سنگها به شما نخورد.
بروید ڪه من دوست خود را پیدا ڪردهام و او را شاڪرم مرا در چشم شما دیوانهای نشان میدهد تا شما را از من دور ڪند تا همیشه با خودش باشم.
https://eitaa.com/zandahlm1357