اکبر ندهد، خدای اکبر بدهد.
آدمی باید به خدا توکل کند و امید داشته باشد چراکه او روزی رسان است.
پادشاهی بود به نام اکبر. او افراد چاپلوس را خیلی دوست داشت. کاری میکرد که همه از او تعریف کنند. پشت در قصر او دو گدای کور بودند که هرروز صدقه ای
از اکبر میگرفتند. و روزگارشان را میگذراندند. یکی از دو گدا برای این که اکبر شاه خوشش بیایید، همیشه میگفت: «اکبر بدهد» اما گدای دیگر میگفت: «اکبر ندهد، خدای اکبر بدهد».
اکبرشاه تصمیم گرفت گدای دوم را تنبیه کند. مرغ بریانی را برای گدای اولی فرستاد وتوی آن هم چند سکه طلا گذاشت. گدا، خوشحال شد و با صدای بلند فریاد زد «دیدی اکبر بدهد! ».
گدای دومی هیچ ناراحت نشد. گدای اولی دلش نیامد هدیه اکبر را بخورد، آن را به قیمت ارزانی به گدای دومی فروخت. او هم مرغ را به خانه برد و با زن و بچه اش خورد و به سکههای طلا هم رسید.
فردا اکبر شاه به دیدن گداها رفت و دید گدای اولی همچنان میگوید «اکبر بدهد» اما گدای دومی خوشحال است و فریاد میزند «خدای اکبر بدهد» وقتی ماجرای مرغ را فهمید، به خودش آمد و گفت: «گدای دومی که چاپلوس نیست راست میگوید واقعاً اکبر ندهد، خدای اکبر بدهد. من به او چیزی ندادم، ولی آنچه راکه برای چاپلوس فرستاده بودم، خدا به دست گدای دومی رساند».
.......:
لطفاً کانال را به دوستانتان معرفی کنید🙏
https://eitaa.com/zandahlm1357