📖 رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان»
🖋 قسمت سیصد و پنجم
بانویی در صدر مجلس روی صحنه رفته و میخواست همنفس با اینهمه مادر عزادار، عهدی با امام زمان (علیهالسلام) ببندد تا تمام این کودکان به مقام سربازی حضرتش نائل شوند و چه شور و حالی داشتند این شیعیان که هنوز نمیدانستند چقدر تا ظهور امام زمان (علیهالسلام) فاصله دارند و از امروز جگر گوشههای خودشان را نذر یاری مهدی موعود (علیهالسلام) میکردند تا با دست خودشان پاره تنشان را فدای پسر پیامبر (صلیاللهعلیهوآله) کنند. خانمی که روی صحنه بود، شوری عجیب بر پا کرده و کودک شیر خوار امام حسین (علیهالسلام) را با عنوانی صدا میزد که چهارچوب بدنم را به لرزه افکند: «یا مسیح حسین! یا علیاصغر ادرکنی...» نمیفهمیدم چرا او را به این نام میخواند و نمیخواستم صفای فضای خانه را به هم بزنم که صدایم در نیامد و همچنان به یاد دخترم، گریههای تلخم را در گلو خفه میکردم تا مجید را از اعماق احساسش بیرون نکشم. دوربین روی صورت تک تک نوزادانی تمرکز میکرد که هر کدام یا در خواب نازی فرو رفته و یا از شدت گریه پَر پَر میزدند و به یکباره نوزاد زیبایی را نشان داد که پیراهن سبز به تن کرده و سربند «یا حسین» به سرش بسته بودند و با دل من چه کرد که چلچراغ بغضم در هم شکست و آنچنان ضجه زدم که مجید حیرت زده به سمتم چرخید. تازه میدید که چشمان من در دریای اشک دست و پا میزند و نفسم از شدت گریه به شماره افتاده که سراسیمه به سمتم آمد. بالای سرم ایستاده و همچنانکه به سمت صورتم خم شده بود، پریشان حال خرابم التماسم میکرد: «چیه الهه؟ چی شده عزیزم؟» و از حرارت داغی که به قلب گریههایم افتاده بود، فهمید دوباره جراحت حوریه سر باز کرده که با هر دو دستش سر و صورت خیس از اشکم را در آغوش کشید و با صدایی غرق محبت دلداریام میداد: «آروم باش الهه جان! قربونت بشم، آروم باش عزیزم!» و دل خودش هم بیتاب دخترش شده بود که با نغمه نفسهای نمناکش، نجوا میکرد: «منم دلم براش تنگ شده! منم دلم میخواست الان اینجا بود! به خدا دل منم میسوزه!» ولی من لحظاتی پیش نوزادی را دیدم که درست شبیه حوریهام بود و هنوز سیمای معصوم و زیبایش در خاطرم مانده بود که میان هق هق گریه ناله زدم: «مجید تو ندیدی، تو حوریه رو ندیدی! همین شکلی بود، همینجوری آروم خوابیده بود! ولی دیگه نفس نمیکشید...» و دوباره آنچنان غرق ماتم کودک معصومم شده بودم که دیگر مجید هم نمیتوانست آرامم کند. با هر دو دست صورتم را گرفته و از اعماق قلب مصیبت زدهام ضجه میزدم. ساعتی به بیقراریهای مادرانه من و غمخواریهای عاشقانه مجید گذشت تا طوفان غمهایم آرام گرفت و دیگر نفسی برایمان نمانده بود که هر دو در سکوتی تلخ و پژمرده روبروی هم کِز کرده و چیزی نمیگفتیم و خیال من همچنان پیش «مسیح حسین (علیهالسلام)!» جا مانده بود که رو به مجید کردم و با صدایی که هنوز بوی غم میداد، پرسیدم: «مجید چرا به حضرت علیاصغر (علیهالسلام) میگفت مسیح حسین (علیهالسلام)؟» با سؤال من مثل اینکه از رؤیایی عمیق پریده باشد، نگاهی به صورتم کرد و من باز پرسیدم: «مگه حضرت علیاصغر (علیهالسلام) هم مثل حضرت عیسی (علیهالسلام) تو گهواره حرف زده؟» و ناخواسته و ندانسته جواب سؤال خودم را داده بودم که اینبار نه از غصه حوریه که به عشق دردانه امام حسین (علیهالسلام)، شبنم اشک پای چشمانش نَم زد و زیر لب زمزمه کرد: «تو گهواره حرف نزد، ولی کار بزرگتری انجام داد! اگه معجزه حضرت عیسی (علیهالسلام) این بود که تو گهواره به زبون اومد تا از پاکی مادرش دفاع کنه، حضرت علیاصغر (علیهالسلام) تو گهواره خون داد تا از مظلومیت پدرش حمایت کنه...» و دیگر نتوانست ادامه دهد که صدایش در بغضی عاشقانه شکست و نگاهش را به پای عزای امام حسین (علیهالسلام) به زمین انداخت. ماجرای شهادت طفل شیرخوار امام حسین (علیهالسلام) را قبلاً هم شنیده بودم، ولی هرگز چنین نگاه عارفانهای پیدا نکرده بودم که من هم نه به هوای حوریه که به احترام جانبازی حضرت علی اصغر (علیهالسلام) دلم شکست و حلقه بیرمق اشکم دوباره جان گرفت.
با ما همراه باشید🌹
💍
https://eitaa.com/zandahlm1357