بیست دینار دیگر، مال خودت! بعد از نماز صبح به در خانه ی امام رضا علیه السلام رفتم. امام از خانه بیرون آمدند، نگاهم که به چهره ی امام افتاد خجالت کشیدم چیزی بگویم، سلام کردم، امام ایستادند، نگاه مهربان و پرسش گر حضرت زبانم را باز کرد و گفتم: «قربانت گردم! فلانی از من طلبکار است، دست از سرم بر نمی دارد، آبرویم را برده است... » امام علیه السلام فرمودند: «همین جا بنشین تا من برگردم! » غروب شده بود، ماه رمضان بود، نماز خواندم و با خودم گفتم بروم؛ نشستن فایده ای ندارد. برخاستم. امام از در وارد شدند. عده ی زیادی دور آقا را گرفته بودند و ایشان به همه کمک می‌کردند. همراه حضرت به داخل خانه شان رفتم. امام علیه السلام فرمودند: «فکر نمی کنم افطار کرده باشی؟ » گفتم: «نه». دستور دادند برایم غذا آوردند. پس از افطار فرمودند: «متکا را بردار! هر چه پول بود، مال توست». مقداری پول زیر متکا بود، برداشتم. به یکی از غلامان خود فرمودند که مرا به خانه‌ام برساند. چراغ را روشن کردم و دینارها را شمردم؛ ۴۸ دینار بود، من ۲۸ دینار بدهکار بودم. نوشته ای کوچک در میان پول‌ها بود که: «بیست دینار دیگر مال خودت! » [۱] ---------- [۱]: . بحار الانوار، ج ۱۲، ص ۲۸ یک قمقمه دریا.... https://eitaa.com/zandahlm1357