.......: اى بندگان خدا! شما را به پرهيزكارى اندرز مى دهم؛ به تقوا از خداوندى كه پنهان و آشكار شما را مى داند. پروردگار نه شما را بيهوده آفريده و نه رهايتان كرده است. زنهار! زنهار اى بندگان خدا! خداوند خود شما را [از انجام كارهاى زشت] بيم داد؛پس از انجام كارى كه پشيمان مى شويد وشوربختى به كف مى آوريد و به شكنجه دوزخ رهسپار مى شويد، دورى كنيد؛ از دوزخى كه عذاب آن سخت و سنگين است. آن، بد جايگاه و منزلگاهى است. (۱۹۰) آتشى كه خاموش نمى شود و چشم (دوزخيان) به خواب نمى رود و پيكرهايى كه [از سختى شكنجه] نه زنده اند و نه مرده؛ در بند كشيده؛ كيفر و شكنجه داده. هرچه پوست هايشان پخته [و فرسوده] شود، به جاى آن‌ها پوست هاى ديگر آوريم تا عذاب را بچشند؛ خداوند پيروزمند فرزانه است. (۱۹۱) ما براى ستم كاران (مشرك) آتشى فراهم آورده ايم كه سراپرده هاى آن، آنان را فرا خواهد گرفت. (۱۹۲) پس اى بندگان خدا! با اين پيكرهاى نابود شدنى از فريادهاى مرگ آفرين پيش از رستاخيز به آفريدگار پناه ببريد؛ قبل از آن كه مرگتان فرارسد و جانتان گرفته شود. دريغا! مرگتان فرارسيده و كارهايتان به پايان آمده و ديگر تمام شده است. نه راهى براى بازگشت وجود دارد و نه راهى براى پيمودن به بهشت. خداوند ما وشما را آن گونه حفظ كند كه نيكان خودش را حفظ كرده است. ما و شما را چنان رهنمون باشد كه بندگان برگزيده اش را راهنمايى كرده است. (۱۹۳) ابن بشير در زير درخت اكاليپتوس بلند بالايى نشسته بود كه مأمون او را طلبيد. او با حالت پيروى كامل حضور يافت. مأمون چند لحظه اى به او خيره ماند و سپس گفت: « دستانت را به من نشان بده! » پسر بشير در حالى كه نشانه هاى پرسش در چشمان نگرانش موج مى زد، كف دستانش را گشود. مأمون با تكيه بر تك تك حروف گفت: « ناخن هايت را نچين و بلندشان كن. » (۱۹۴ منصور حيرت زده بود؛ اما بانگ برآورد: « به چشم اى امير مؤمنان. » اينك نزد رضا برو. او خطبه اى به تو مى دهد، آن را بياور و در مسجد به من بده. صف‌ها براى نماز مهيا بودند. خورشيد بر فراز شهر مى تابيد. مأمون خطبه را آغاز كرد. نمى توانست تأثير آن كلام مقدّس و مؤثّر را ناديده انگارد. دل‌ها فروتنى كردند و چشم‌ها گريستند. حتى دل و پيكر مأمون نيز لرزيدند. پس از نماز، وارد اتاقش شد و چشمش به صندوق چوبين افتاد، صندوقى از چوب درخت آبنوس بود. جام شراب با ته مانده اى از شراب در آن، از شب قبل روى ميز مانده بود. تا چشمش به آن افتاد، همه چيز را فراموش كرد و تنها به تخت، تاج و برگشتن به بغداد انديشيد. بغداد تنها رؤياى وى بود. سرزمين خاطراتش بود؛ با آن نواى موسيقى كناره هاى رودش و خنياگرى هاى موصلى (۱۹۵) و شب هاى لذت بخشش. خورشيد رخ نهان مى كرد. اندك اندك تاريكى مى آمد تا همه چيز را رنگ هراس و ابهام زند. امام به محراب پناه برد. به درياى آرامش. مأمون كف بر كف كوبيد و به لحظه اى، گزمه اى خم شد. بگوييد پسر بشير بيايد. مأمون صندوق چوبين را گشود؛ صندوقى آراسته به نقوش و رنگ ها. تكه اى مربع از پوست آهو را از آن بيرون آورد؛ صفحه شطرنج بود. بعد فيل، سربازان، قلعه‌ها و اسب‌ها را بيرون آورد. نسيم از پنجره هاى گشوده باغ به درون مى وزيد. مأمون شادمانه زمزمه كرد: « سرزمينى چهارگوشه و سرخ از پوست ميان دو دست مهمان پرور قرار دارد يادآور نبرد است؛ اما نه، همانند آن است بى آنكه در آن خونى بر زمين ريخته شود اين به آن حمله ور مى شود و آن به اين و پلك جنگ بسته نمى شود بنگر به اسب كه درگير مصاف است در دو جبهه اى، بى آن كه طبلى كوفته و يا بيرقى افراشته شود. » (۱۹۶) يكى از خدمت كاران، براى مأمون در جام شراب ريخت؛ در جامى كه امپراطور هندوستان به وى هديه كرده بود. (۱۹۷) پسر بشير نفس زنان وارد شد و گفت: « مژده اى اميرمؤمنان! » .؟! بغداديان ابن شكله را از خلافت خلع كردند. خبر دارم! سرورم از كجا مى دانى؟ پيك هنوز به طوس نرسيده است. مأمون به او نگريست و با پوزخندى بر لب، گفت: « در سرخس هنگامى كه فضل كشته شد، اين مطلب را فهميدم! » لحظاتى خاموش ماند و سپس با لحنى تمسخرآميز گفت: « بيچاره عمويم! جز آوازخوانى چيزى نمى دانست. البته صدايش از اسحاق موصلى لطيف تر بود. » ابن بشير جرأت يافت و پرسيد: « از عمه ات علّيه چه خبر اى اميرمؤمنان؟ » شيطنت و بدجنسى نكن! بيا سربازها و اسب هايت را رديف كن. جنگ آغاز شده است. مأمون براى وزيرش اهميتى قائل نبود. او نقشه مهم ترى در سر داشت. وزير در گرداب افتاد. خود را در محاصره چهار سرباز ديد. مأمون، قلعه ها، سربازان و فيل را جا به جا مى كرد. وزير سقوط كرد. ابن بشيرفرياد زد: « سرورم! بى وزير شدى! » مهم نيست! مأمون از پيروزى خود آسوده دل بود. سربازها را هوشمندانه حركت مى داد؛ چنان كه ابن بشير خويش را كاملاً ناتوان يافت. بازى پايان يافت و جنگ به نفع مأمون تمام شد. مأمون با انگشت به طرف شمال اشاره كرد و