.......: عمر ضایع ای ندیم من، عمرم تباه شد و پایان یافت. برخیز و جبران گذشته نما، با جام می‌پلیدیها را بشوی. ای غلام قدح را پر کن و جامی به من ده تا صبحدم بیاید و ثریا برود و خروس صیحه زند. شراب را با آب گوارا مخلوط کن، و برای عقل من مهریه ای حلال معین نما. دختر انگور را همسر من کن که استخوان را زندگی دهد و پیر را جوان سازد و هرکه از آن بنوشد از دو جهان بی خبر گردد. شرابی که نور آن از آتش موسی درخشید و قلب من ظرف و سینه‌ام طور اوست. برخیز و سستی نکن که سستی در عمر روا نیست و سخت از آن نیاشام که کاری آسان است. بگو به شیخی که دلش از آن متنفر است، نترس خدا بخشنده است. ای آواز خوان ما را غم گرفته برخیز و نی بنواز، بنواز که ظرف شراب آب و باد صبا وزید و صدای قمری برخاست و مرا نزد دوست یاد کن که زندگی بدون او لذیذ نیست. اخبار دوری نگو که یاد دوری طاقی بر آن نیست. روح مرا با اشعار عربی تازه کن تا خوشحال تر شویم. اول نظمی که در ایام جوانی سروده‌ام بسرای که در گفته‌ها و شنیده‌ها عمر خود را سپری کردم. ای همدم من برخیز که مجال تنگ است. سپس با اشعار عجم مرا خوشحال نما و اندوه دلم را مرتفع ساز و از بیت مثنوی از حکیم مولوی معنوی، شروع کن که می‌گوید: بشنو از نی چون حکایت می‌کند و ز جدائیها شکایت می‌کند. برخیز و مرا با هر زبانی مخاطب ساز تا دلم از غم و غصه تنبیه شود، که این قلب همواره در غفلت است و مشغول گفته‌ها و شنیده ها. هر لحظه در زنجیری گرفتار است و با این وصف از جهالتش می‌گوید آیا باز هم هست؟ در گمراهی افتاده و از مستی هوای نفس نجات نمی یابد، عمری دل من در بتخانه ای زانو زده و کافران را از اسلام بیزار کرده، چقدر صدایش زدم و او بی پاسخ است و ندای دلم، ای دل من، ای دل من، بلند است. ای بهایی قلبی دیگر برای خود انتخاب کن که این قلب جز هوای نفس معبودی ندارد. عطار در رهی می‌رفت شبلی بی قرار دید کناسی شده مشغول کار سوی دیگر چون نظر افکند باز یک مؤذن دید در بانگ نماز گفت نیست این کار خالی از خلل هر دو را می‌بینم اندر یک عمل زانکه هست این بی خبر چون آن دگر از برای یک دو من نان کارگر بلکه آن کناس در کار است راست وین مؤذن غره ی روی و ریا است پس در این معنی بلا شک ای عزیز از مؤذن به بود کناس نیز تا تو خود با نفس و شیطانی ندیم پیشه خواهی داشت کناسی مقیم گر درخت دیو از دل برکنی جان خود زین بند مشکل برکنی ور درخت دیو می‌داری بجای با سگ و با دیو باشی همسرای گویم از دست غم تو ای بت حور لقا نه پای ز سر دانم و نه سر از پا گفتم دل و دین ببازم از غم برهم این هر دو بباختم و غم ماند بجا * دل درد و بلای عشقت افزون خواهد او دیده ی خود همیشه در خون خواهد وین طرفه که این ز آن بحل می‌طلبد و آن در پی آنکه عذر این چون خواهد * دل جور تو ای مهر گسل می‌خواهد خود را به غم تو متصل می‌خواهد می خواست دلت که بی دل و دین باشد بازآ که چنان شدم که دل می‌خواهد * هرگز نرسیده‌ام من سوخته جان، روزی بامید وز بخت سیه ندیده‌ام هیچ زمان، یک روز سفید قاصد چو نوید وصل با من می‌گفت، آهسته بگفت در حیرتم از بخت بد خود که چسان، این حرف شنید شیخ بهاء https://eitaa.com/zandahlm1357