دن عزیز از سفر آمده شان، لحظه شماری می‌کنند. ولی کسی منتظر تو نیست. چون اصلا خبر ندادی که چه موقع باز می‌گردی. از میان جمعیت عبور می‌کنی. ناگهان مادرت از کنارت عبور می‌کند و تو را نمی شناسد. تو نیز متعجب از اینکه آنها چگونه متوجه تاریخ بازگشت تو [صفحه ۲۹۸] شده اند. مادر نگران و مضطرب، شاید منتظر یک برانکارد دیگر است. بر می‌گردد. دوباره نگاه می‌کند. تو را می‌یابد. و یک صیحه ی عاشقانه. یک بازگشت قشنگ. کوله باری از تعریف و خاطره. آب و هوا و ساختمانها و مغازه‌ها و مردم اروپا. هنوز مادر قبول نکرده که تو خودت به تنهایی و روی پای خودت بازگشته ای. هر از چند گاهی در میان راه به تو خیره می‌شود و در میان گریه و اشک نام تو را تکرار می‌کند. تو هم گریه ات گرفته، ولی گریه جلوی برادر و خواهر و پدر مشکل است. روزهای سخت بیماری تمام نمی شود. بدن تو آماج ترکشهای فراوانی قرار گرفته و پس از این با از کار افتادگیهای خاصی روبرو هستی. تقریبا شبی نیست که درد نکشی و دردهای مجروحیت و شبهای بیمارستان را به یاد نیاوری. ولی بهتر است با کسی راز نگویی. این هدیه از جانب خداست. آن را قدر بدان. آن را با هیچ چیز دیگر معامله نکن. هر چه از دوست رسد نیکوست. تو دیگر آن انسان قبلی با تواناییهای کامل بدنی نیستی. هنوز جای ترکشها و عملهای جراحی بر روی بدن تو باقی است و این وضع تا پایان عمر همراه تو خواهد بود. اگر چه بدن تو در کشاکش نبرد زخم برداشته ولی روح تو صیقل یافته. خود را آماده تر از پیش می‌یابی. مشتاق و امیدوارتر. باز هم دوست داری جنگ را لمس کنی. دست بر ماشه ی اسلحه بگذاری و در راه خدا جهاد کنی. دوست داری از روی خاکریزها عبور کنی و به انتهای دشمن برسی. ولی این کار برای تو دیگر مشکل است. باز هم باید با خدا معامله کنی. آیا می‌پذیری که از این پس به جبهه نروی؟ آیا تکلیف خود را پایان یافته می‌دانی؟ آیا می‌توانی شبها و صبحها اردوگاه را از یاد ببری؟ آیا می‌توانی حلاوت مناجات با خدا در سنگر را فراموش کنی؟ آیا...؟ ولی هر گاه این یادگارها از ذهن تو عبور می‌کند ناگهان دردی سنگین بر شکم و پای تو عارض می‌شود و به فکر فرو می‌روی... مدتی است که با بیمارستان دکتر و دارو خوب آشنا شده ای. نمی توانی از [صفحه ۲۹۹] مجموعه ی آنها غافل شوی. درد دل مریضها و مجروحها را خوب می‌فهمی. با صدای ناله آشنایی. خود نیز ناله کننده ای. تلخی قرص و آمپول هنوز در سلولهای بدنت حس می‌شود. به یاد می‌آوری هنگامی را که پرستارها و ملاقات کننده‌ها و افرادی که سالم و روی دو پای خود در کنار تخت تو راه می‌رفتند و تو در آرزوی سلامت بودی. به یاد می‌آوری هنگامی را که دکتر آمادگی تو را در مورد عمل جراحی سؤال می‌کرد. به یاد می‌آوری هنگامی را که بهترین غذاها در نزد تو بدمزه بودند. به یاد می‌آوری هنگامی را که آرزو می‌کردی یک لحظه و کمتر از یک لحظه درد تو را رها کند تا نفس راحتی بکشی. به یاد می‌آوری سوزش بخیه را، پانسمانهای دردناک را، آمپولهای مکرر را، قرصهای تلخ را، تخت بیمارستان و ملاقاتی‌ها را. تو هیچگاه آن شبها را فراموش نمی کنی که در اتاق آبی،...، مصدومان و مجروحان بد حال را می‌آوردند. تو هیچگاه مرگهای نیم شب را فراموش نمی کنی. یک ملحفه ی سفید بر روی جنازه و بعد سر و ته آن را می‌بستند و به سردخانه منتقل می‌کردند. تقریبا شبی یک نفر. آن زن بیچاره که با داشتن دو کودک به زیر ماشین رفته بود! آن پسر بچه معصوم که از پشت بام افتاده بود! آن جوان ناکام که با موتور به زمین خورده بود! آن عزیز بسیجی که تیر به ستون فقراتش اصابت کرده بود اما خدا تو را نگه داشت. دو ماه در آن اتاق. پرستارها هم از زنده بودن تو نومید شده بودند، ولی حالا مانده ای و باید آن خاطره‌ها را به عنوان درس عبرت مرور کنی. از روی آنها بنویسی، نه بر روی کاغذ بلکه بر روی دل بنگار. ماندن در پشت جبهه و حضور در کلاس درس و محیط کار خیلی مشکل است. آخر تو می‌دانی با این وضع نیرو در منطقه، جنگ مشکل پیدا خواهد کرد. تو کمبود رزمنده را لمس کرده ای، ووقتی می‌بینی عده ای در اداره و کلاس و دکان و خیابان خود را به مال دنیا سرگرم کرده اند، افسوس می خوری. دوست داری از آنها سؤال می‌کردی چرا به جبهه نمی روند؟ چرا عده ای با توجیهات [صفحه ۳۰۰] غیر خدایی در اداره‌ها می‌نشینند و به دنبال میز و مقام هستند؟! اگر چه بعضی‌ها عذر موجه دارند ولی در این دوران حساس آیا اکثریت می‌توانند عذر بیاورند. وقتی به اداره می‌روی تو را به عنوان یک بسیجی وظیفه شناس می‌ستایند ولی تعداد کمی از آنها حاضرند جای خالی تو را پر کنند. حرکت تو را قبول دارند ولی شأن خود را اجل از آن می‌دانند که لباسهای پلوخوری و تمیز را کنار بگذارند و لباس بدون اتوی بسیجی را بر تن کنند. اگر هم بخواهند جبهه بروند، جایگاهی را پیش بینی می‌کنند که با شرایط آنها جور باشد. برخورد منفی کم است ولی بعضی از برخوردهای مثب