د و توي اورژانس عراقي ها، جعبه‌هاي متعلقات و لوله قبضه‌هاي ۵ / ۱۴ م. م را تميز مي‌كرديم كه براي صبح آماده باشند. يك بسيجي اهل مراغه به اسم حضرتي پرسيد: چرا اجازه ندادي به خط اول برم؟ مي دانستم معلم است و چهار تا بچه قد و نيم قد دارد. [ صفحه ۵۷] گفتم: به موقع اش مي‌گم. ديگر نه او چيزي گفت و نه من. هفت روز بود كه جنگ سختي داشتيم. خسته و كوفته برگشتيم كمي استراحت كنيم. كانكس اورژانس ۵ تا تخت بيمارستاني داشت. مي‌خواستم در تخت اول بخوابم كه همين حضرتي آمد و گفت: «برادر عابدي شما برو جاي من بخواب و من هم جاي شما مي‌خوابم. » پرسيدم: چرا؟ گفت: كليه‌هاي من ناراحتند، شب‌ها زياد بيرون مي‌رم، نمي خوام شما را زياد اذيت بكنم. جايمان را عوض كرديم. خسته بودم، نه من كه همگي خسته بوديم. خيلي زود پلك هايم افتاد روي هم. پس از خوابيدن ما، عراقي‌ها آن قدر با توپ‌هاي فرانسوي آنجا را كوبيده بودند كه دو گردان لشكر از كانال مجبور به عقب نشيني شده بودند؛ ولي ما بيدار نشده بوديم. تا اينكه يكي از گلوله‌ها خورد به بغل كانكس و از خواب پريديم. به بچه‌ها گفتم بروند بيرون. در ميان سر و صداي بچه‌ها صداي حضرتي نمي آمد. چراغ قوه را روشن كردم، ديدم بد جوي زخمي شده و مغزش ريخته روي صورتش و در حال جان دادن است. جمع و جورش كرديم و بردند عقب. روز هشتم عمليات، نزديكي‌هاي خط اول، جنگ سختي با هلي كوپترها و هواپيماهاي دشمن كرديم. كنار تويوتايي كه قبضه سيار را بر روي خود داشت، بودم. مهمات مان ته كشيده بود. هر چه توي بي سيم داد و بيداد كرديم براي ما مهمات بفرستند، ثمري نبخشيد. سنگر ما در جناح راست پل شطاطه بود. وقتي از بي سيم نتيجه نگرفتيم، خودمان با تويوتا برگشتيم عقب تا مهمات ببريم. [ صفحه ۵۸] روي تويوتا، قبضه ۵ / ۱۴ م. م بود مهمات برداشتيم و دوباره مسير خط را در پيش گرفتيم. پنج نفر بوديم. نرسيده به پل، جاده پيچ داشت. سر پيچ، يك لحظه ديدم از داخل نيزارهاي جزيره، هلي كوپتر عراقي‌ها ظاهر شد. سرعت ماشين هم شايد ۷۰ - ۶۰ كيلومتر بود. هلي كوپتر به محض بلند شدن ماشين ما را هدف گرفت. من شليك موشك‌ها را كه ديدم به بچه‌ها گفتم: «سريع بپرين پايين. » سه نفر موفق شديم بپريم؛ ولي دو نفر ديگر يكي زخمي شد و يكي هم شهيد. موشك خورده بود به تويوتا و قسمت جلوي تويوتا منهدم شده بود. من شستم خبردار شد كه انگار دشمن از پل عبور كرده، يكي از آنهايي كه از ماشين پريده بود، زخمي بود. من هم كمرم آسيب ديده بود، ولي مي‌توانستم حركت كنم. همان برادر زخمي عكسي از جيبش در آورد و گفت: اين عكس بچه مه، به خاطر فرزندم نذار اينجا بمونم... با اينكه تويوتا رفته بود داخل ني زار ولي قبضه پشت تويوتا سالم بود. موشك، جلوي تويوتا را متلاشي كرده بود. پريدم پشت تويوتا و هلي كوپتر را نشانه گرفتم. منتهي بخاطر متلاشي شدن جلوي تويوتا، لوله ضد هوايي از مقداري معين پايين نيامد. با اين حال هلي كوپتر را نشانه گرفتم، پايم را روي پدال ضد هوايي فشار دادم. گلوله‌ها از بيخ گوش هلي كوپتر گذشتند. هلي كوپتر برگشت و از بالاي سر ما دور شد. بلند شدم آمدم عقب تر. آنجا دست نيروهاي لشكر نجف بود. يك تويوتاي لشكر ما داشت مهمات خالي مي‌كرد. مهمات را مي‌آورده محور لشكر عاشورا، بچه‌هاي لشكر نجف ديده بودند مهمات [ صفحه ۵۹] است، گفته بودند همين جا خالي كن. او هم با جان و دل كار مي‌كرد. راننده بچه اردبيل بود. گفتم: مهمات رو خالي كن با تويوتا بريم جلو چند تا مجروح هست، آنها را برداريم بياريم عقب. گفت: من هيچ جا نمي رم مگه اينكه آقا مهدي خودش بگه. گفتم: حالا آقا مهدي را از كجا پيدا كنم. اونا مجروحند اگر اونجا بمونن اسير مي‌شن. قبول نكرد. عصباني و آشفته بودم. با كلاش رگباري زير پاي راننده خالي كردم. انگار حالم را درك كرد كه موضوع از چه قرار است. گفت: چرا اينجوري مي‌كني برادر؟! هر جا تو بگي مي‌رم. نشستم پشت فرمان و برگشتم پيش بچه‌هاي زخمي. گذاشتيم شان داخل ماشين و راه افتاديم. تازه حركت كرده بوديم كه سر و كله هلي كوپتر دشمن دوباره پيدا شد. درست بالاي سرمان. تعقيب مان مي‌كرد. با حداكثر سرعتي كه مي‌شد رفت، تخته گاز مي‌رفتم. نفس‌ها در سينه هامان حبس شده بود. يك چشمم به جلو بود و يك چشمم به هلي كوپتر دشمن. تند و تيز مي‌رفتم. هلي كوپتر جايي رسيده بود كه گفتم الان مي‌زند. يك لحظه پايم را گذاشتم روي ترمز، ماشن در جا ميخكوب شد و موشك‌هاي شليك شده به ماشين چند متر جلوتر خوردند به زمين و منفجر شدند. گرد و خاكي از بلند شد كه بيا و ببين. از اين شرايط استفاده كردم و در ميان گرد و خاك از مهلكه گريختيم. كنار خاكريز هلالي، اورژانس بود، مجروح‌ها را رساندم اورژانس. وقتي آقا مهدي را توي جزيره يافتم، داشت با لودر خاكريز بلند مي كرد تا بچه‌ها در پناه آن با دشمن بجنگند... عليرغم شهادت حميد باكري، مرتضي ياغچيان و چند تن از فرماندهان گردان، مثل مشهد