.......: با گذشت روزها، زمزمه عمليات دهان به دهان مي‌گشت و جان تازه اي در كالبدمان مي دميد. يك روز اعلام شد كه فردا با تجهيزات كامل به ميدان صبحگاه لشكر مي‌رويم. همه يگان و گردان‌هاي لشكر آمده بودند. كنار گردان ما، تيپ ذوالفقار [۳۹] ايستاده بود. يك لحظه چشمم افتاد به رسول يحيوي [۴۰] در ميان نيروهاي ذوالفقار. هم محله بوديم و همديگر را خوب مي‌شناختيم. توي تيپ ذوالفقار دوران سربازي اش را سپري مي‌كرد. رسول جواني جسور، كنجكاو و تا حدي هم بازيگوش بود. با چشمش به من افتاد، از جمع شان جدا شد آمد پيشم. خوش و بش كرديم و حال و احوالي از هم پرسيديم بعد راضي اش كردم كه برگردد سر جاي خود. رسول كه برگشت سر جاي خود، فرمان خبردار و به دنبالش فرياد يا مهدي ادركني و يا حسين از حنجره‌هاي مشتاق رزمندگان به آسمان بلند شد. از قبل هم زمزمه صحبت آقا مهدي باكري در صبحگاه آنروز بود. مشتاق ديدارش بودم نه من كه همه لشكر حسرت ديدارش را داشت. آرامش كه به ميدان بازگشت يك برادري پشت تريبون ظاهر شد بلند بالا و تنومند و عينكي، خيال كردم او فرمانده لشكر است. پس از كمي مقدمه چيني، گفت: اكنون برادر مهدي باكري فرمانده لشكر اومده و صحبت هاش رو مي‌شنويم. ذوق زده بودم مي‌خواستم آقا مهدي را كه اين همه آوازه اش همه جا پيچيده از نزديك ببينم. تا آقا مهدي پشت تريبون جايگاه ظاهر شد، شور و شعفي در ميان نيروها پيچيد. در ميان صلوات، دقيق [ صفحه ۹۶] شدم به چهره آقا مهدي؛ لباس بسيجي به تن داشت. از يك فرمانده لشكر تصور عجيبي داشتم؛ قوي هيكل و پر طمطراق و... در حالي كه آقا مهدي ساده پوشيده بود و متواضع حرف مي‌زد. مهرش از همان ديدار اول به دلم نشست. آقا مهدي در لابلاي صحبت هايش به اينجا رسيد كه... عزيزان! قافله ما، قافله از جان گذشتگان است، هر كه از جان گذشته نيست با ما نيايد... وقتي اين جمله را گفت، با خود فكر كردم كه انگار اين مرد، در اين دنيا نيست، انگار از جهان ديگري حرف مي‌زند، چيزهايي را كه ما خاكيان نمي بينيم او مي‌بيند. قاطع و اميدوار حرف مي‌زند. در ادامه صحبت هايش داستان ديدارش با امام را نقل كرد كه از امام خواسته دعا كند تا شهيد شود. و بعد هم داستان زيارت حرم امام هشتم (ع) را كه از امام رضا (ع) خواسته كه در اين عمليات شهيد شود... آقا مهدي داشت از شهادتش خبر مي‌داد، از وصال يار و... و ما ايستاده بوديم نگاهش مي‌كرديم. مهدي ذره اي در حرف‌هايي كه مي‌زد، شك و ترديد نداشت؛ يا ايتها النفس المطمئنه ارجعي الي ربك... آقا مهدي داشت براي نيروهايش راه نشان مي‌داد راه سعادت و رستگاري. مي‌گفت: وقتي به سوي دشمن تير مي‌اندازين حمد خدا بگوئين و با نيت قربة الي الله شليك كنين... مهدي داشت آيه‌هاي نور تفسير مي‌كرد و با چشم خودم مي‌ديدم كه جان از تن مي‌رود و كاش مي‌شد زمان را نگه داشت و از آبشار كلامش بيشتر سيراب شد. من، آقا مهدي را زماني يافته بودم كه به اقرار خودش داشت مي‌رفت به ميهماني شهيدان. آشنايي و وداع من يكجا شكل مي‌گرفت. صحبت‌هاي آقا مهدي داشت [ صفحه ۹۷] پايان مي‌يافت و وقتي تمام شد انگار ميدان صبحگاه از جا كنده شد و هجوم بردند بطرف جايگاه. ولوله اي افتاده بود كه بيا و ببين. هر كس مي‌خواست آقا مهدي را در آغوش بكشد و از عطر وجودش استشمام كند، يك لحظه چشمم افتاد به رسول يحيوي، جمعيت را مي‌شكافت و پيش مي‌رفت. مطمئن بودم كه رسول خودش را به آقا مهدي مي‌رساند. جاي درنگ نبود و من هم نايستادم و به دنبال رسول حركت كردم. جمعيت فشار مي‌آورد و راه عبوري نبود سرم را كه بلند كردم رسول را كنار آقا مهدي ديدم دست در گردنش انداخته و مرتب از صورت و پيشاني اش مي‌بوسيد. ديدم جاي ماندن نيست. دل به دريا زدم و به هر طريق ممكن رسيدم كنار آقا مهدي. رسول رشته كار را به دست گرفته بود و داشت در محافظت از آقا مهدي ميدان داري مي‌كرد. دست هايش را دور آقا مهدي حلقه كرده بود و از فشار جمعيت مي‌كاست. گه گاه مي‌ديدم كه رسول جمعيت را كنار مي‌زند و بعد برمي گردد آقا مهدي را مي‌بوسد. حالا نوبت من بود كه بوسه اي از چهره نوراني اش بچينم. اما مگر رسول مي‌گذاشت؟! بلند بر سرم فرياد زد برو كنار، نزديك نشو. گفتم: رسول! منم، نمي شناسي؟ رسول هيچ توجهي به اين حرف‌ها نمي كرد و مشغول كار خودش بود. با چه شور و حرارتي كارش را ادامه مي‌داد. ديدم با دست روي دست گذاشتن كاري از پيش نمي رود و رسول هم هيچ عنايتي به من ندارد. با تمام توانم رسول را هل دادم رفت عقب تر و چسبيدم به آقا مهدي. بوسه بارانش كردم. منتهي رسول دوباره برگشت جاي خودش. دوتايي دست هايمان را حلقه كرديم و آقا [ صفحه ۹۸] مهدي را در ميان گرفتيم. https://eitaa.com/zandahlm1357