.......: امضاي طيب امضاي من است طيب خيرالهي توي چادر فرماندهي گردان بودم كه برادري وارد چادر شد و نامه اي بدستم داد و گفت: بفرمايين؛ اين نامه را آقا مهدي داد، گفت بدم شما. زود نامه را خواندم: برادر خيراللهي! سريع بيا اهواز؛ با شما كار واجبي دارم. با عجله راه افتادم و خودم را رساندم نزد آقا مهدي. سلام و احوالپرسي كرديم و بعد آقا مهدي گفت: برادر طيب! مسوولين ستاد همگي رفته اند مرخصي، حاج مهدي زين الدين [۵۳] شهيد شده، من بايد برم قم مجلس بزرگداشت شهيد زين الدين. شما توي ستاد باشين و به كارها رسيدگي كنين تا من برگردم. من ماندم اهواز و دو سه روز بعد آقا مهدي از قم برگشت. پيش دستي كردم و گفتم: آقا مهدي اگه اجازه بدين برگردم گردان. دو روزه كه از بچه‌ها بي خبرم [ صفحه ۱۱۸] گفت: نه! لازم نيست برگردين، با شما كار دارم. ديگر چيزي نگفتم. ماندم ستاد پيش آقا مهدي. بعد از شام رو به من گفت: شما بايد به من بيشتر كمك كنين خودتو فقط با يك گردان مشغول نكن. گفتم: آقا باكري من آدمي كم سوادم، اگه بتونم يك گردان رو اداره كنم، كار بزرگي كرده ام. باز هم اگه شب ها تو خط يا جاي ديگه اي به من احتياجي باشه، در خدمتم. گفت: نه! شما بايد گردان رو تحويل بدين و در مسووليت ديگري كمكم كنين. گفت: هر كاري از دستم بر بياد، انجام مي‌دم. آقا مهدي گفت: بنويس ببينم چقدر سواد داري. - خدايا، خدايا تا انقلاب مهدي خميني را نگهدار اين متني بود كه نوشتم دادم آقا مهدي. گفت: اين براي من كافي ست كه مسووليت تداركات لشكر رو قبول كني، همه برادران ستاد تمايل دارن كه شما مسوول تداركات باشين. دنبال بهانه بودم، گفتم: آقا مهدي مسووليت اين كار سنگينه، من كه تا بحال توي تداركات نبوده ام، من نيروي گردانم. اين كار از من ساخته نيست. گفت: نه! اينطورها هم نيست، من كسي رو براي اين مسووليت مي‌خوام كه براي بسيجي‌ها هم پدر باشه و هم مادر. شما هم كه الحمد لله از لحاظ سني بزرگتر از همه ي ما هستين، مي‌خوام كسي توي تداركات باشه كه به مشكلات نيروها متوجه باشه و... كلي توجيهم كرد. باز هم قبول نكردم؛ نه! آقا مهدي اين كار من [ صفحه ۱۱۹] نيست. اجازه بدين برگردم گردان پياده، گردان براي من كافيست. رفته رفته ناراحتي تو قيافه آقا مهدي نقش مي‌بست كه كوتاه آمدم. توي لشكر هيچ وقت راضي به ناراحتي اش نمي شديم. تا ديدم وضعيت اينطوري است گفتم آقا مهدي! قبول مي‌كنم. اگه با آمدن من مشكلات تداركات لشكر حل مي‌شه ميام. آن شب سپري شد. فردا صبح به عنوان مسوول تداركات لشكر امضايم به يگان‌ها و تداركات قرارگاه معرفي شد. برادر اثري نژاد مسوول تداركات قرارگاه بود. آقا مهدي خطاب به او گفت: اين امضا رو خوب به خاطر بسپار، امضاي برادر طيب، امضاي منه. اين برادر فقط امضا مي‌زنه، سوادش پايينه، نمي تونه چيز زيادي بنويسه... اثري نژاد برگشت گفت: آقا مهدي! ما از شما مسوولي با تحصيلات ليسانس و فوق ليسانس براي اينكار درخواست كرده ايم. اونوقت شما يك رزمنده كم سواد معرفي مي‌كنين؟ اين نمي تونه. آقا مهدي گفت: برادر خيرالهي ما ليسانس «تجربيات» دارن. امضاي او امضاي من است. https://eitaa.com/zandahlm1357