.......: تیر خلاص عراقی‌ها خرمشهر را محاصره کرده بودند و صدای انفجار از همه جا بلند بود. در همین وقت یکی از بچه‌های سپاهی آمد و گفت: «وسایلتون رو جمع کنین و سوار وانت بشین تا شما رو به کوت شیخ ببریم. » ما لجبازی کردیم و گفتیم: «شهر را رها نمی کنیم. » گفت: «شهر را رها نمی کنیم یعنی چه؟ عراقی‌ها خیابان به خیابان جلو اومدن. الان تو خیابان پشت سری ما هستن... » باز هم گفتیم: «ما نمی آییم. » گفت: «اگر نیاین همین الان به هر کدامتون یک تیر خلاصی می‌زنم تا دست عراقی‌ها نیفتین. » چاره ای جز رفتن نبود. [۱] ---------- [۱]: راوی: سهام طاقتی خواهر و برادر آخر ین نی رو ها، با آخر ین گلوله می‌جنگیدند. امکان تامین نیروها نبود. پل خرمشهر در تیررس گلوله‌های مستقیم بود. رزمندگان که تعداد آنان در آخرین روز شاید به چهل نفر نمی رسید، سرسختانه مقاومت می‌کردند. کم کم کوچه‌ها از خون آخرین یاران ارغوانی می‌شد، من جزو آخرین نفراتی بودم که به ساحل رودخانه رسیدم. امکان گذشتن از پل نبود. آخرین ماشینی که تعدادی زخمی را از پل می‌گذارند هدف گلوله آرپی جی قرار گرفت و روی پل ماند. مجبور شدیم از سقف پل حرکت کنیم. آویزان به میله‌های سقف پل، همراه با تجهیزات انفرادی، با اندک رمقی که مانده بود. گلوله‌ها به اطراف می‌خورد. ترکشها صفیر زنان از کنارمان می‌گذشتند. بیش از چهل دقیقه آویزان به سقف پل، خود را به آن سوی پل رساندیم. آن طرف رودخانه ده‌ها زخمی افتاده بودند. چند دختر جوان مشغول پانسمان و مداوای زخمی‌ها بودند. دختری جوان سر یکی از رزمندگان را بر زانو گرفته بود. رزمنده جوان تمام سطح لباسش خون آلود بود. نزدیک تر که شدم کلمات مقطع و بریده بریده اش را می‌شنیدم که می‌گفت: «مرا بگذار و به بچه‌ها برس. » معلوم شد خواهر و برادرند. دختر جوان، دکمه لباس جوان را که خون از آن می‌جوشید گشود. گویی تاب دیدن نداشت. جوان آرام این شعر را خواند و آسمانی شد: مو از «قالو بلی... » تشویش دیرم گنه از برگ و بارون بیش دیرم اگر «لا تنقطوا... » دستم نگیره مو از «یاویلنا... » اندیش دیرم صدای رزمنده ای زخمی، دختر جوان را از جا کند، سر برادر را به نرمی بر زمین گذاشت و به سراغ زخمی رفت. [۱] ---------- [۱]: راوی: دکتر محمد رضا سنگری- نشریه فرهنگ پایداری شماره دوم 📚خاطراتی از حضور زنان در دفاع مقدس https://eitaa.com/zandahlm1357