آن روز هزاران جان از ما بریدند (۱) سیده یاسمن رودباری این هفته مناسبت به بهانه ی سالگرد شهادت امیر سپهبد صیاد شیرازی روانه ی قرار با فرزند شهید می شوم. «مریم صیاد شیرازی» دختری که هنوز پدر جایی در میانه ی خاطراتش نشسته است میان اشک ها و لبخندهایش. با من در این گفتگو همراه باشید و بدانید مرگ گاهی ریحان می چیند. در بخش اول این گفتگو می‌خوانیم: 🔹از ابتدای زندگی شما شروع می کنیم و رابطه تان با پدر. با توجه به مشغله ی ایشان، چطور بود؟ 🔸من فرزند اول خانواده هستم ما چهار فرزند هستیم دو خواهر و دو برادر. شش سال اول زندگی من تک فرزند بودم و درنتیجه بیشتر با پدر مراوده داشتم و حضورشان را بیشتر حس کرده ام. پدر مبارزاتی قبل از انقلاب داشتند و برای اینکه ما را درگیر نکنند در مأموریت های ویژه ای که داشتند ما را به نزد اقوام در شهرستان می فرستادند. از مادر شنیدم که بابا قبل از انقلاب جزو لیست اعدامی های آن زمان بودند و اسمشان در گروه خرابکارها نوشته شده بود که به لطف خدا انقلاب شد. از همان زمان اول انقلاب به جهت اینکه پدر نظامی بودند و پیوسته در پی این بودند که چه کاری از عهده شان برمی آید که برای انقلاب و نظام انجام دهند حضورشان در خانه بسیار کم رنگ شد و بعد هم که شروع جنگ بود. من کلاس اول دبستان بودم که ایشان به جنگ رفتند و زمانی که برگشتند من دبیرستان بودم. ما عملاً پدر را نداشتیم حتی زمانی هم که برمی گشتند یا به واسطه ی ملاقاتی بود که با امام باید داشته باشند یا اینکه به جهت جلساتی بود که با مسئولین کشوری داشتند. پدر و مادر من، دختر عمو و پسرعمو هستند. هر دو مادربزرگ من در مشهد ساکن بودند و ما تمام اوقات فراغتمان و حتی ایام عید و تابستان ها را مشهد بودیم. از آنجایی که نظامی ها کلاً روش و منش شان با بقیه فرق می کند پدر بسیار انسان مقتدری بودند. جنگ که تمام شد بابا اوقات فراغت بیشتری داشتند انگاری که می خواستند فاصله ای که بین من و خودشان بوده را پر کنند و سعی کردند که رابطه ها نزدیک تر شود. برنامه ای که گذاشته بودند برای اینکه این خلأ را پر کنند این بود که صبح ها ساعت ۵ بعد از نماز صبح به گفتگو می نشستیم. تعبیرشان هم این بود که این گپ صبحگاهی باعث می شود زمانی که تصمیم به ازدواج داشتی ما بتوانیم با همدیگر راحت صحبت بکنیم و همین بود که صحبت های صبحگاهی ما شروع شد. اوایلش برای من خیلی سخت بود به این جهت که کسانی که پدر را از قدیم می شناسند می دانند که در چشم پدر مستقیم نمی شد نگاه کرد یا لااقل من نمی توانستم در چشمانشان نگاه کنم. اوایل برای اینکه اصطلاحا یخ بینمان آب شود از بچگی و جوانیشان برای من می گفتند و خب برای من این خاطرات خیلی جالب بود. @zane_ruz ارتباط با ادمین: @zaneruz97