📖 👱‍♂ 📌 ✳️با هم وارد منزل شدن و نشستن، آقای رحمتی گفت: خب، بچه های من، طبقه بالا رو دیدین؟ پسندیدین؟ ما رو به صاحبخونگی می پذیرین؟ اگه آره، بفرمایین شیرینی تا از دهن نیفتاده! 🌀هادی دیگه صبرش تمام شد و گفت حاج آقا میشه به ما هم بگین قضیه چیه؟ بخدا دیگه داریم از کنجکاوی دق مرگ میشیم! 🔰حاج خانم رحمتی با حالت شوخی گفت: ای بابا، مثل اینکه ما رو قبول ندارن این زوج خوشبخت، حالا ما کجا غیر شما مستاجر خوب پیدا کنیم؟ همه زدن زیر خنده، هادی و خانمش هم کم کم به قضیه داشتن پی میبردن ❇️حاج آقای رحمتی گفت: عزیز من، شما حتی اسم خودتم بما نگفتی، حالا از من انتظار داری تمام ماجرا رو بهت بگم؟ نمیشه که! هادی گفت: من مخلص شمام هستم حاج آقا، قصد بی ادبی نداشتم، اما شما هم خودت رو بذار جای ما، قطعا تعجب می کردین، شایدم کمی می ترسیدین... حاج آقا رحمتی: ای بابا، حالا ما ترسناک هم شدیم جوان؟ با صدای بلند شروع به خندیدن کرد 🔰هادی: نه نه، منظورم این نبود، اصلا ببخشید، من حرف نزم بهتره، من کوچیک شما هادی هستم، حالا شما بفرمایین آقای رحمتی گفت: آها، حالا شد، حالا خب گوش کن تا بهت بگم، قضیه از این قرار است که من و این حاج خانم که می بینید، سالهای سال بچه دار نمی شدیم، تا اینکه خدا به ما یه پسری داد، نمی دونی چقدر خوشحال بودیم، قابل وصف نیست هادی جان این پسر روز به روز بزرگ و بزرگتر می شد، رفت دانشگاه و بعدش هم سربازی، چند ماه بیشتر خدمت نکرد و بعدش بخاطر ورود من به سن 60 سالگی و چون تک پسر بود، از سربازی معاف شد. براش تو یه شرکت حمل و نقل کار خوب و آبرومندی پیدا کردم و چندسالی مشغول بود، من و مادرش هم به هم گفتیم که الحمدالله حالا که شغل خوبی هم داره، بهتره دیگه براش زن بگیریم 💠رفتیم سراغ یکی از افراد مومن فامیل تا از دخترش خواستگاری کنیم، دختر خوبی بود، این عکس هم که می بینین، آقا رضا، پسر ما هست، برای شب خواستگاریش هست این عکس هادی گفت: ببخشید که فضولی می کنم، اما این نوار سیاه کنار قاب عکس که نشون میده ایشون... آقای رحمتی شروع به گریه کرد، دیگه گریه امانش نمی داد...حاج خانم انگار صبورتر بود، گفت آره پسرم، این عکس رضاجان ما هست که چند ماه بعد عقد و نامزدی، تو یک سفر کاری بر اثر تصادف خودش و خانمش با هم به رحمت خدا رفتند. ... ✨کودکیار مهدوی