#رنج_مقدس
#نرجس_شکوریان_فرد
#قسمت صد و نود و پنجم
- ليلا صبر کن مصطفی بیاد.
مأیوسانه نگاهش می کنم.
- زنگ زدی؟
- جواب نمی ده مجنون...
سرم را تکیه می دهم به دیوار و زمزمه وار
می گویم:
- چه قدر عمر خوشی ها کوتاهه على...
با چشمان تنگ شده، نگاهم می کند:
- این طور نگو.
- استادمون درست می گفت که غم شما همون قدره که شادی تون. هرچه قدر شادی تون بزرگ تر باشه، رنجی که از غمش می کشید هم بزرگ تره.
ابروهایش درهم می رود. می خواهد کمک کند. خودش هم مانده که چه بگوید.
- نه لیلا این جمله الآن برای شما نیست. شادی بد دنیا رو می گه. شادی ای که تورو از خدا دور کنه تبدیل به غم میشه. شادی ای که غفلت بیاره . نه شادی ازدواج تو و مصطفی که اصل و پایه اش درست و برای خداست. اتفاقا اونه که الآن دچار غم شده. شادی کاذب داشته حالا هم غم بزرگ. به خاطر همین هم داره خودش رو به آب وآتیش می زنه.
مطمئن باش که مصطفی اهل هیچی نیست.
و بعد برای خودش زمزمه می کند:
لیلا جان باور کن وقتی که یه مشکل رو دائم ضرب در اتفاقات بعدی کنی؛ آن قدر عدد بزرگی
می شه که تا بخوای ساده اش کنی وقتت تموم شده.
مادربزرگ گاهی که پاهای پدربزرگ را چرب
می کرد و آرام آرام ماساژ می داد، می گفت:
-《سختی دنیا مثل این دردا می مونه . اگه به موقع چرب کنی و دستمال ببندی زود برطرف
می شه. نباید بذاری کهنه بشه که درد سوارت بشه.»
پدربزرگ هم با بدجنسی می گفت: «نه خیر بابا جون! دستی که ماساژ می دهد هم مهم است. باید اهل حق باشد، والا دکتر زیاد و نسخه زیاد. شاید این ماساژ دادن با درد همراه باشد، اما درمان کننده است.» |
حالا مانده ام که این اتفاق را سونامی ای بدانم که ویران می کند یا دستی که زندگی را ماساژ
می دهد تا دردها را بیرون بکشد و آرامشی هدیه بدهد.
- من ندیدم، من باور نمی کنم.
همراه علی زنگ می خورد. مصطفی است. هنوز هم برایش اسمی انتخاب نکرده ام. اشکم
می جوشد؛ اما على اسمش را گذاشته: برادر من. وصل می کند. صورتش جمع می شود. انگار قلب او هم درد را تجربه کرده است.
- سلام على جان!
چه سرحال است. از کلاس به اضافه ی دختر خاله بیرون آمده است.
- سلام.
- جانم ؟ ببخش سرکلاس بودم، اما الان در خدمتم. خیلی تماس گرفته بودی. طوری شده؟
- چه کاره ای مصطفی؟
🗞عقیق ، کانالی ویژه اخبار خاص 👌
http://eitaa.com/joinchat/1366032390C8fbb147e93