eitaa logo
ذره بین 🔍
826 دنبال‌کننده
45.8هزار عکس
2.9هزار ویدیو
240 فایل
📚 افراد عادی به دنبال سرگرمی و افراد خاص به دنبال یادگیری بیشتر هستند...... جهت انتقادات و پیشنهادات 🆔 جهت تبادلات 🆔 ‌.
مشاهده در ایتا
دانلود
صدو نود وششم طوری شده؟ این را با مکث می گوید. - تاکی کار داری؟ - می شه بگی چی شده؟ علي آرام همیشگی نیست. می ترسم از حالش؛ - می گم تا کی کار داری؟ باز هم صبر می کند: - تاشب، می خواستم یه خرده کاراموجلوببرم؛ اما اگه لازمه بیام. قرارمو کنسل می کنم. فقط على طوری شده. لیلا حالش خوبه؟ علی نگاهم می کند. دستم تیر می کشد. به هق هق می افتم. - صدای گریه ی کیه؟ على حرف بزن خواهشا. - می تونی قرارت رو کنسل کنی؟ صدای مصطفی بلند می شود: - بابا می تونم. می تونم علی، فقط تورو خدا حرف بزن. صدای لیلاست ؟ طوری شده؟ حرف بزن د لا مصب. چادرم را بین دندانم می گذارم تا صدایم را خفه کنم. - علی گوشی رو بده ليلا. صدای علی تحلیل می رود. همانطور که غمگین مرا نگاه می کند می گوید: - ببین یه ساعت دیگه خونه منتظرتیم. بیا. مصطفی به التماس افتاده است. نمی دانم این طوفان می خواهد چه کند با ما: - على قطع نکن. حداقل بگولیلاخوبه؟ بگو چی شده ؟ من تا برسم بی چاره می شم. - ليلا...!ليلاخوبیش بستگی به حرف های توداره، بیا بینیم باید چه کار کنیم؟ - ای خدا ! على قطع نکن. من الان راه می افتم. فقط یه لحظه صدای لیلا رو بشنوم. بی اختیار داد می زند: - صدای لیلا رو؟ صدای گریه شنیدن داره آخه؟ و قطع می کند. بلند می شود و بی رحمانه دستم را می گیرد و بلندم می کند. نگاه می کنم به گنبد امام زاده که بلند است و شب آخری که می خواستم تصمیمم را بگیرم ، متوسل شده بودم که از زندگی زمینی بلندم کند، اوجم بدهد تا آسمان. حالا هم دوست ندارم که غم ها زمین گیرم کند. کجای شادی ام غفلت بوده که تلنگر لازم شده ام ؟ چه قدر این غم تجربه اش سخت است. پدر مدام به من می گوید که دروغ است و صدای مادر که دعوت به صبرم می کند. 🗞عقیق ، کانالی ویژه اخبار خاص 👌 http://eitaa.com/joinchat/1366032390C8fbb147e93
صد ونود وهفتم صبر خوب است اگر بخواهی که اهلش باشی ! با خودش تامل می آورد و آرامش بعدش هم شیرین است، چون تو بی خطا عبورکرده ای. کمکت می کند که نخ تسبیح زندگی ات را خودت دانه دانه پرکنی و سر آخر گره بزنی. دلم معطل گره آخر بود! مصطفی با جت هم آمده بود به این زودی نمی رسید. روسری سر می کنم. مادر از دیدن من لبش را گاز می گیرد و علی اخم می کند. مصطفی مقابلم می ایستد و با تعجب نگاهم می کند. تازه یک روز می شد که توانسته بودم در چشمانش نگاه کنم؛ اما... - لیلا! رو می کند سمت علی: - علی چی شده ؟ چرا... می آید طرف من. بی اختیار عقب می کشم. تلفن دوباره زنگ می خورد. قلبم تیرمی کشد. حال خوبی ندارم. کنار تلفن هستم و با تردید گوشی را برمی دارم. علی دکمه ی بلند گو را می زند. - عروس خانم دزد! کشوندیش خونه تون؟ آب دهانم را قورت می دهم ونگاهم را به صورت متحیر مصطفی می اندازم. می آید سمت تلفن. خودم را جمع می کنم... - فکر کردی خیلی خاطرخواهته که جلسه ی ما رو تعطیل کرد؟ نه خوش خیال. اومد قضیه رو جمع کنه. جلسه رو هم انداخت بعد از ظهر. به زحمت لب می زنم. - شما ...چه نسبتی... با... خانواده ی مصطفی دارید؟ شماره ی... منو از کجا آوردید؟ - من دختر خاله ی مصطفی جانم. 《جان》 را چنان کشدار می گوید که سرم گیج می رود. - خودتو بدبخت نکن. از من گفتن. قطع می کند. مصطفی را نگاه نمی کنم؛ یعنی اصلا نمی توانم حرکتی بکنم. علی گوشی را از کنار گوشم می گیرد. همه ساکت اند. مادر، علی، مصطفی و من که چیزی تاجدا شدن روحم نمانده است. سرم را بلند می کنم. صورتش سرخ است. خم می شود و با دستانش صورتش را می پوشاند و بعد از لحظه ای پیشانی اش را به شدت فشار می دهد. رو می کند به علی: - این از کی زنگ زده؟ دفعه ی چند مشه؟ علی کنارش می نشیند. - تو فکر کن از دیشب. فکرکن چهار بار. فقط به داد برس. مصطفی نگاهم می کند. - هربارم لیلا خانم جواب داده؟ - آره. شماره ی گوشی شم داره. مصطفی راست و حسینی بگو. این کیه؟ چی می گه؟ راست می نشیند و به صورت من زل می زند. نگاهم را پایین می اندازم. حالم بد است. دلم برگه ای می خواهد که در آن آرزوهایم را بنویسم. ادامه دارد ... 🗞عقیق ، کانالی ویژه اخبار خاص 👌 http://eitaa.com/joinchat/1366032390C8fbb147e93
صد و نود وهشتم آن سخنران دهه ی محرم می گفت : آرزوهایتان را بنویسید، بعد اگر عاقلانه فکر کنید می بینید که باید یکی یکی خط بزنید. اگر حقیقت بین نباشید و دل ببندید، خیلی زود طعم تلخی را می چشید. آن وقت یکی یکی آرزوهایتان به باد می رود آن هم با دست بی رحم دنیا. شما اگر آمادگی نداشته باشید، دل بستگی هم که دارید، رنجی می کشید که پاهایتان را خم می کند. کمرتان را می شکند. آرام بخش لازم می شوید. دنیا رنجش برای همه انسانهاست. برای خوبان بیشتر، به فکر خودتان باشید تا مدیریت رنج داشته باشید. بروید دنبال یک آرزو که به درد همه ی مردم عالم بخورد. اما خدایا ظرفیت سنجی می کنی و رنج می دهی... من چه کنم که حس می کنم این فراتر از ظرفیت من است. جدایی از مصطفی آن هم با این وضعیت... تلفن دوباره زنگ می خورد. همه صورت های منتظر را نگاه می کنم . بدون آنکه شماره را نگاه کنم، برمی دارم. پدر است. علی نیم خیز می شود که بلندگو را بزند. - سلام ليلا، ليلا... بابا. - سلام بابا . اشکم می جوشد. - گریه نکن که از زندگی سیرم بابا... مصطفی رو دیدی؟ - بابا... و دوباره اشک... على بلندگو را قطع می کند. - لیلاجان ! من تازه از هواپیما پیاده شدم. الآن هم باید برم سر جلسه، فقط حواست باشه بابا، زود قضاوت نکن، بذار مصطفی تمام حرفش رو بزنه، لیلاجان ! ببین مادرت چه طور زندگی رو اداره می کنه. بذار این اتفاق رو هم مادر مدیریت بکنه. فقط صبرکن تصمیم هم نگیر. باشه بابا جون؟ - بابا... - جانم، همه چیز درست می شه ، اینطور غصه نخور. گریه ات برای منی که دورم دردناکه، گوشی رو می دی به مادرت؟ منتظر مقابلم ایستاده است. گوشے را می گیرم طرفش و بلند می شوم. سرم گیج می رود. دستم را می گیرد و دوباره می نشاندم. مصطفی مقابلم روی زمین زانو می زند. نگاهم می کند. چرا پس تمام زبان بازیش را فراموش کرده است؟ چرا یک کلمه نمی گوید دروغ است؟ چرا زنگ نمی زند و هرچه از دهانش در می آید به این دخترک نمی گوید تا از زندگیمان برود بیرون. قضاوت نمی کنم؛ اما دیگر نمی توانم صبرهم بکنم. دستش را پیش می آورد و گوشه ی روسری ام را می گیرد. - لیلاجان ! باشه تو از من رو بگیر؛ اما حداقل تا شب صبرکن، ذهنت را کنترل کن. بعضی سوء ظن ها ویران کننده است خانوم. حتی حالا هم عاقلانه حرف می زند. ویرانه تر از این هم مگر می شود؟ چه طور کنترل کنم ذهنم را، وقتی که گیر افتاده ام بین حرف هایی که صدق و کذبش را نمی دانم. خودم را گم کرده ام. نگاهش می کنم ، دستش را می گذارد روی شقیقه هایش و بلند می شود و رو به مادر می گوید: - مامان جان، مراقب ليلا باشید، زود برمی گردم. - مصطفی کجا؟ - علی! می شه خواهش کنم لیلا را ببری بیرون، چه می دونم ببر پارک، کوه؛ فقط نذار این طوری گریه کنه. - این چه جوری می خواد رانندگی کنه؟ دنبالش می رود. اثبات برادری می خواهد بکند. به اجبار مادر می رویم مزار شهدا. البته من انتخاب می کنم. نمی توانم بین مرده های متحرک دوروبرم طاقت بیاورم. افسرده ام می کنند. دنبال زنده هایی می گردم تا روحم را طراوت بدهند! مرا از دنیای مردگان بیرون بکشند! 🗞عقیق ، کانالی ویژه اخبار خاص 👌 http://eitaa.com/joinchat/1366032390C8fbb147e93
صدو نود ونهم اصلا فرق زنده و مرده چیست؟ چرا هیچ وقت فکر نکرده بودم که زنده تعریف دارد؟ نشانه ی زنده بودن اگر همین خوردن و خوابیدن باشد مسخره ترین تابلو است! می روم پیش شهدا. فرق است بین این ها و آن ها؛ آن هایی که ازتب و تاب جوانی شان گذشتند تاشور زندگی در دنیا جریان داشته باشد با این هایی که برای کم شدن یک لذت زندگی شان خدا را بندگی نمی کنند، برای به دست آوردن چند اسکناس بیشتر با هم مشاجره می کنند، برای جمع کردن آبروی دنیایی، آبروی انسان ها را زیر پا می گذارند. وقتی حس می کنم که دیگر پاهایم توان ندارد می نشینم کنار کسانی که گمنامند! اما می توانند مرا از این گمگشتگی نجات بدهند! - ليلا! بهتری مامان ؟ تازه متوجه مادر می شوم. نگاهش می کنم: - بهتریعنی چی؟ بهتر از چی؟ - من نمی دونم داره چه اتفاقی می افته، اما اینو تجربه کردم که عجله که می کنی چه تو تصمیم گیری، چه توی حرف زدن یا هرچی اولین کسی که ضرر می کنه خودتی. خیلی وقت ها هم این ضررها سخت جبران می شه. این دختره با تماس گرفتنش و حرفاش بیشتر از این که ضربه به روحیه ات زده باشه، اعتماد به آینده ات رو ویران کرده. اگر خدایی نکرده حرفش راست باشه برای توخیلی راحته گذشتن! اما اگه دروغ گفته باشه تمام آینده ای که مصطفی و تو با حسن اعتماد می خواستید بسازید، دچار مشکل می شه. مگه این که درست نگاه کنی. متوجه حرف مصطفی شدی؟ اصلا نگران این نبود که این دختره چی گفته. نگران حال توبود. نگران آینده ای بود که ذهن تورو توش ویران شده می دید. - مامان جان! من طاقت هیچ کدومو ندارم. همراه مادر زنگ می خورد. حماقت انسان آبادی را ویران می کند. اگر آباد باشی واحمق نباشی، حسادت های دیگران بی چاره ات می کند. پناهگاه می خواهم که از هر دو به آن پناه ببرم. مادر دستم را فشار می دهد و می گوید: -دخترم بیدی نیست که با این بادها بلرزه. سر مزار دایی منتظریم. من اما بید مجنونم که مدام قلبم می لرزد و دگرگون می شوم . - می دونی لیلاجان! همیشه شیطون می گرده و می گرده تا بهترین رو خراب کنه. بهترین عمل، بهترین فکر، بهترین رابطه، حالا افتاده به جون تو و مصطفی. چون زیباترین و قیمتی ترین رابطه ها بین فرزند و والدین بعد هم بین زن و شوهره. تو ضعف نشون نده عزیزم. 🗞عقیق ، کانالی ویژه اخبار خاص 👌 http://eitaa.com/joinchat/1366032390C8fbb147e93
دویستم ضعف نشون نده عزیزم. - من ضعیف نیستم مامان! اما ضربه محکمه. گاهی یه ضربه برا یه آدم قوی کفایت می کنه. - نه عزیزم. اتفاقا اگه شما قوت نشون بدی هر ضربه ای ضعیفه. جسم نیست که با یه تیرتموم بشه. حرف روحه مادر. روح تا بی نهایت توان داره . - بی نهایت خداست مامان. اشتباه نگیرید.. - آفرين! همینو می خواستم بشنوم. تا خدا رو داری تا خطایی از تو سر نزده قوی هستی، هیچ اتفاقی هم نمی تونه زمینت بزنه. فهمیدی لیلاجان ؟! هیچ اتفاقی؛ چه بد، چه بدتر. صبر کن ببین دقیقا چی شده؟ کمک بخواه. تکیه کن. خودت بهتر می دونی مادر. نمی دانم چگونه از کنار شهدای گمنام بلند می شوم تا بروم پیش دایی ای که همیشه وقتی علی لبخند می زند، یاد او می افتم. کنار مزار دایی که می رسم، انگار شانه ای پیدا کرده ام تا سر روی آن بگذارم . دوباره گریه ام می گیرد. مادر هم با من آرام گریه می کند. می دانم به خاطر دل من است که بی تاب است، والا رنج دنیا که تقدیر نوشته اش بوده و هست و آن قدر هم با رضایت در آغوش گرفته که دنیا اگر انسان بود، حتما دست در گردن مادر، عکس یادگاری جهانی می گرفت. آوار می شوم کنار مزار. دیگر برایم مهم نیست چادرم خاکی شود و اتویش به هم بخورد. رنگ دنیا کاملا پاک شده و حالا مات مات است. قبلا گاهی فکر می کردم سبز است. یک وقتی آبی آسمانی بود. با پدر بزرگ، مادر بزرگ که زندگی می کردم زرد و سبز و آبی با هم بود. همین هم می شد که گاهی آرام بودم، گاهی پرنشاط . گاهی شدیدا درون گرا. خیلی که احساس تنهایی می کردم، طوسی می شد. نه سفید و نه سیاه. این رنگ روزهایی بود که دلم می خواست فراتر از محدوده بدنم، روحم را پرواز بدهم و بیایم در آغوش خانواده، بال بال می زدم تا کمی آرام بگیرم. روزهای طوسی ام را دوست نداشتم. حسرت می کشیدم برای نداشته هایم و حاضر نبودم که داشته هایم را ببینم و آرام شوم و خودم را رنج می دادم. همیشه فکر می کردم بدتر از این نمی شود؛ وشد و شد و شد و... ادامه دارد ... 🗞عقیق ، کانالی ویژه اخبار خاص 👌 http://eitaa.com/joinchat/1366032390C8fbb147e93
دویست ویکم حالا این برزخ قرمز و نارنجی که در آن، رنجش از همه بیش تر است. در سرزمینی هستم که رنگ هایشان برایم معنا ندارد، مقابلم جنگل وحشتناک آتش است . - سلام عزیزم! وای لیلا جون! الهی بمیرم! فرصت نمی کنم که از جایم بلند شوم. مادر مصطفی در آغوش می گیردم و من سعی می کنم که گریه نکنم. ضعیف نباشم مقابل کسی که نمی دانم دوست است یا.. وقتی از آغوشش جدایم می کند، به صورتش نگاه نمی کنم. دقیقا کنارسمت چپ قاب دایی، مصطفی نشسته و سمت راست علی و من. به صورت علی نگاه می کنم. ابروهایش را به هم کوک زده اند و پلکی که نگاهش را تنگ کرده و زوم شده روی صورت من. به مصطفی نگاه نمی کنم. دست مصطفی دراز می شود. مادرش لیوان های آب میوه را می گیرد. تعارف مادرم می کند و من، برنمی دارم. فلجم انگار. دستم را می گیرد و حلقه می کند دور لیوان. - بخور عزیز دلم. چرا دیشب زنگ نزدی؟ چرا ان قدر خودت رو اذیت کردی؟ دوباره سرم را می بوسد. - بخور دخترم. بخور، برات همه چیز رو تعریف می کنم. این مصطفی رو هم همین جا فلکش می کنم که نذاشت برات همه چیز رو بگم. وای خدایا پس چیزی بوده و هست. لیوان از دستم می افتد. علی می گیرد. کمی روی قبر می ریزد. - ليلا! فریاد على است. می آید روی قبر. لیوان را می گذارد روی لبم و با تحکم می گوید: - بخور! اگر آنها نبودند حتما می گفت: - دوباره عجله کردی ؟ یک کلمه رو چسبیدی و بقیه رو نشنیدی؟ یه جزء از یه کل؟ ولی آرام می گوید: - بخور! زدی لباس دایی رو از ریخت انداختی. الان حوریه هاش چندششون می شه. لباس حریر به این گرونی، لک شد. اگر رفتی بهشت، سطل سطل آب آناناس روت خالی کردند، شکایت نکنی ها! جرعه ای می خورم. بقیه می خندند، صدای خنده ی مصطفی را نمی شنوم. 🗞عقیق ، کانالی ویژه اخبار خاص 👌 http://eitaa.com/joinchat/1366032390C8fbb147e93
دویست و دوم جرعه ای می خورم. بقیه می خندند، صدای خنده ی مصطفی را نمی شنوم. - شیرین؛ دختر خواهرمه!دختر بزرگشه! از کوچیکی هم بازی مصطفی بود؛ اما خب با این که خواهریم خیلی شبیه هم نیستیم. بچه هامونم شبیه هم بزرگ نکردیم. ولی ارتباطمون رو حفظ کردیم . شیرین و مصطفی اصلا مثل هم نیستند. اما شیرین نمی خواد این رو قبول کنه و فکر خودش رو عوض کنه. ما رسم نداریم که پسرامون دیر ازدواج کنند، مصطفی کلی با خودش جنگیده و منتظر شده تا شیرین ازدواج کنه. اتفاقا با یکی تو دانشگاه آشنا شدند، یه سالی دوست بودند، ازدواج هم کرد. ما که برای مصطفی جان آستین بالا زدیم، متوجه شدیم که توافقی طلاق گرفته و پنهان کرده. حالا افتاده به تقلا شیرین پیش ما هم اومد، اصرار داشت که عوض شده. مصطفی رو راضی کنیم. راستش من به بچه هام هیچ وقت زور نمی گم. حتی تو دین داری هم براشون راه درست و کج رو می گم، نصیحت هم می کنم، بعدش می گم مختاری. وقتی شیرین این حرفا رو زد همون جا زنگ زدم مصطفی، اومد رو در رو صحبت کردم. مصطفی به اون هم گفت که تصمیمش عوض نشده. مسیرشون جداست. حتی بهش گفت که برگرده سرزندگیش. ولی مثل اینکه نمی خواد درست زندگی کنه. یادته روز خواستگاری گفتم مصطفی خودساخته است؟ جنگ و گریز کرده تا به این جا رسیده، هیچ وقت هم غلط اضافه نکرده مادر. شیرین دیشب و امروز هرچی گفته ی خیالات خام خودشه. دوباره صورتم را جلو می آورد و می بوسد. - ولی لیلاجون! من نمی ذارم غلط شو ادامه بده. خودم جلوش رومی گیرم. اول گفتم بیام پیش شما. الان هم می رم خونه ی خواهرم. حتی اگر شده رابطه مو باهاشون کنم، نمی ذارم شما رابطه تون به هم بخوره. دستم را می گیرد. چه قدر گرم است. تازه می فهمم چه قدر یخ کرده ام. لرز می کنم. - چه قدر سردی؟ کسی پالتویش را می اندازد روی دوشم و به زور بلندم می کند. چند قدمی دور می شویم در پناه عکس ها که قرار می گیریم می گوید: - ليلا! می دونی اگر ریحانه این قدر خاک وخلی باشه چه کارش میکنم؟ جوابش را نمی دهم. به زحمت راه می روم. می کشدم جایی که آفتاب افتاده و هردو می نشینیم. - حرفای مصطفی رو بشنو. داغونش کردی با قضاوت زود هنگامت. بعد هم قبول کن با اون دختره روبه رو بشی. به خاطر آرامش یک عمر خیال خودت. به خاطر این که حرفا رو مستقیم بشنوی و تمام زندگیت، لحظه لحظه گزارش و تلفن و حرف دیگرون نشه. - یعنی راست میگن؟ - اوف ! چه عجب یه کلمه حرف زدی از صبح تا حالا ! باهاش که صحبت می کنی نگاهت فقط به دماغش باشه! با تعجب نگاهش می کنم. - دماغش؟ با دستش دماغش را می گیرد و می کشد. - اگه دراز شد دروغ گفته، اگه نه که میشه اعتماد کرد. علی! - باور کن. من این همه مدت که باهاش رفت وامد کردم به توصيه ی مسعود، مدام راستی آزمایی دماغی کردم که قبول کردم دومادمون بشه. هردو می زنیم زیر خنده. دماغم را فشار می دهد و می گوید: - برم به بابا زنگ بزنم. خیلی نگرانه. یکی یه دونه. 🗞عقیق ، کانالی ویژه اخبار خاص 👌 http://eitaa.com/joinchat/1366032390C8fbb147e93
دویست و سوم و می رود. سرم پایین است. کفش های قهوه ای بندی که مقابل چشمانم قرار می گیرد، چشمانم را می بندم. بوی عطرش را می شنوم. می دانم که حالا مقابلم نشسته است. چشمم را که باز می کنم لیوان را می بینم و دستش... صدایش گرفته ، صورتش انگار تیره تر شده، به زحمت آرام صحبت می کند: - خواهش می کنم بقیه ی این آب میوه رو بخور. رنگت خیلی پریده. لیوان را می گیرم. کمی می خورم. معده ام را آرام می کند. - می دونستم که زندگی سختی داره . برام زیاد پیش اومده؛ اما فکر نمی کردم همون روزهای اول زندگی مشترک سراغم بیاد. به دور و برم که نگاه می کردم می دیدم خیلی ها که ازدواج می کنند، سر خرید و حرف و حدیث و توقع و مهر و تالار و این جور چیزها اوقاتشون تلخ می شه و رنج می برند. خیلی از خدا ممنون بودم که من خارج از همه ی این ها توی یه گود دیگر دارم میل بلند می کنم، با ضرب کس دیگر می چرخم . مرشدم را درست انتخاب کردم. مکث می کند و دستم را بالا می آورد تا بقیه ی آب میوه را بخورم. - مطمئن بودم و هستم که تو هم توی گود با خودم هستی و جدا نیستیم؛ اما حواسم نبود که ممکنه از بیرون هم ضربه بخوریم. ليلا! این رو من نمی تونم کاری بکنم. تو هم نمی تونی کاری بکنی. دارد فرار می کند. دارد خودش را آزاد می کند. این چه استدلالی است. - ليلا! من نمی تونم جلوی نقشه های آدم های دیگه رو بگیرم. همون طور که نمی تونم جلوی شیطون رو بگیرم. من و تو قله ی قاف هم بریم، از آدم های شیطون صفت دوری هم بکنیم، باز هم وسوسه ی شیطون هست. هوا و هوس من و توهم هست. 🗞عقیق ، کانالی ویژه اخبار خاص 👌 http://eitaa.com/joinchat/1366032390C8fbb147e93
دویست و چهارم از آدم های شیطون صفت دوری هم بکنیم، باز هم وسوسه ی شیطون هست. هوا و هوس من و توهم هست. - پس راحت بگید هیچ شیرینی کاملی نیست. همیشه رنج هست. سختی هست. دعوا هست. نفس عمیقی می کشد. لیلای من! عزیز من! این خاصیت دنیاست. به خدا حرف و استدلال من نیست خانمم. حس می کنم خون بدنم که منجمد شده بود راه می افتد و راه می گیرد توی تمام رگ هایم. - نمی تونم دنیا رو عوض کنم یا نمی شه مردمش رو کاری کرد. اگه همش نگاهت این باشه که دنیا شیرینه، همه ی لحظه هاش باید لذت بخش باشه، وقتی یه شیطنت از هر کسی بیاد وسط، تلخیش فریادت رو بلند می کنه؛ اما اگر حواست باشه که دنیا تلخی هم داره ، سختی داره ، اون وقت دنبال شیرینیش که می ری، موانع رو درست می بینی و می تونی ازش عبور کنی. لجم می گیرد. اعصابم به هم می ریزد. چقدر تلخ حقیقت ها را توی صورت من می زند : - حتما الآن من باید از بدی شیرین عبور کنم. از اون ناراحت هم نشم. از خاصیت دنیا بدم بیاد. دستانم را می گیرد. نگاهش نمی کنم. نفس بریده بریده ای می کشد. می گوید: - ليلا! می دونم که منظورم رو متوجه شدی. فقط، همیشه همین جور بمون. - ولی من دلم نمی خواد این طور جلو بره... - صبح تا حالا هرچی این بیست و شش ساله رو مرور می کنم، سخت تر از لحظه دیدنت توی خونه تون نداشتم. منم دلم نمی خواد. الآن درسته من و تو اینطور مقابل هم نشسته باشیم؟ من طاقت دیدن چشم های گریان تو رو ندارم. نمی دونی از دانشگاه چه جوری اومدم. تا حالا اگه دووم آوردم فقط به خاطر اینه که بتونم آرومت کنم. هرکاری که فکر می کنی، هر راه حلی که پیشنهاد بدی، هر مسیری که بگی، فقط ... فقط ... بلند می شود. چند قدم دور می شود. نگاهش می کنم. سرگردان شده است. مثل سرگردانی من، برمی گردد سمتم. دستش را دراز می کند. - بلند شو لیلا ! خواهش می کنم. یخ کردی می ترسم سرما بخوری. بلند شو خانمم. بد حرفی زدم انگار، این قدر که کم بیاورد. بلند می شوم. پالتوی علی روی دوشم سنگینی می کند. برش می دارم. از دستم می گیرد و راه می افتد: - هیچ وقت از من دوری نکن ليلا! هروقت هم هر مشکلی پیش آمد، اول سنگینی بارش را به خودم بده. منتظر بودم که گله ای از طعنه ام کند. یا حداقل به حرفم جواب تندی بدهد؛ اما بی خیال همه ی این هاست. خیره ی عکس شهیدی شده ام که ابروهای پیوسته دارد، چشمان درشت قهوه ای رنگ. خوشگل است به جای برادری. - ليلا... بی اختیار نگاهش می کنم و تا می آیم نگاهم را از چشمانش بدزدم زیر چانه ام را می گیرد: - محرومم نکن... چشمانم را می بندم، طاقت ندارم. می فهمد. دستش می افتد. - می تونم بپرسم چرا به این شدت به هم ریختی؟ ادامه دارد ... 🗞عقیق ، کانالی ویژه اخبار خاص 👌 http://eitaa.com/joinchat/1366032390C8fbb147e93
دویست و پنجم بقیه ی حرفش را که نمی زند توی فکرم ادامه می دهم : - آن هم از یک تلفن؟ آن هم بدون تحقيق ؟ آن هم وقتی که من بودم تو نخواستی که از من بپرسی؟ - آدم ها به خاطر چند چیزغصه می خورن: یا به خاطر تمام ناخوشی هایی که نداشتند؛ با این که الان براشون یه خاطره شده، یا به خاطر نگرانی که برای خوشی آینده شون دارند. گاهی رنج و غصه ای که بار دوش آدم می شه از دل خود آدمه. از حسادتیه که به خاطر مقایسه داشته های دیگران با نداشته های خودش می کنه. خوشی های زیاد کسایی که می بینه با خوشی های کم و ناخوشی های زیاد خودش. دوباره ساکت می شود. - ليلاا هنوزم نگام نمی کنی؟ بهم بگواز چی نگران شدی؟ هنوز زود است که ذهنیتم را پاک کنم. هنوزی که شیرین را ندیده ام. حرفایش را نشنیده ام. هنوزی که مصطفی نتوانسته است قانعم کند. هنوزی که ... - می دونی لیلا، آدما دوست دارن بهترین باشن، انسان باشن؛ اما همیشه سر راه خوب شدن پراز مانعه... - چه مانعی؟ - موانع بعضی وقت ها چیزهاییه که بدند اما آدم دوستشون داره و عادت کرده به انجامش، اما به روح و روانت آسیب می زنند، از خدا جدات می کنند، خرابت می کنند. گاهی هم خوبی هایی هستند که تو از اونها بدت میاد و حاضرنیستی بری سراغشون. چون عادت به بدی داری. بعضی وقتها هم مانع می شه همین بلایی که یکی دیگه سرتومی آره. امروز شیرین، فردا شاید هم کلاسیت، شاید برادرت، شاید فرزندت، شاید همسرت. 🗞عقیق ، کانالی ویژه اخبار خاص 👌 http://eitaa.com/joinchat/1366032390C8fbb147e93
دویست و ششم بعضی وقتها هم مانع می شه همین بلایی که یکی دیگه سرتومی آره. امروز شیرین، فردا شاید هم کلاسیت، شاید برادرت، شاید فرزندت، شاید همسرت. دلم می خواهد موهای صافش را که از وسط فرق باز می کند از ته بزنم تا این قدر بی رحمانه تلخی دنیا را برایم تفسیر نکند: - بعدا حتما می خواید بگید که من باید از این موانع عبور کنم. باید از بدی هایی که دوست دارم دست بکشم ، سواغ خوبی هایی که دوست ندارم برم ، از همه بگذرم و حتما باید محبت هم بکنم، پیش خودم دلیل هم بیارم که عملشون بده؛ و الا خودشون رو نباید دور انداخت. همه ی آدم ها ممکنه باعث امتحان من باشند. نه دلگیر بشم و نه دل خوش. این ها را با لحن عصبی می گویم. دستانش را بالا می آورد به حالت تسلیم: - باشه عزیزم ، باشه خانومم، الآن وقت این بحث نیست. لیلاجان! - لیلاجان گفتن هایش را دوست دارم، اما نه الآن و با این حال زار. حرف هایش را نمی توانم به این راحتی بپذیرم. حس می کنم راست می گوید اما زور می گوید. - بریم لیلاجان ! بریم توی ماشین. این جور برات خیلی نگرانم. توی راه می ایستد. برایم معجون می گیرد. معجون خوردن برای من، یک نوع شکنجه ی مدرنه. بی میلم. بنده ی خدا جرئت همه جور مانور را از دست داده است. علی زنگ می زند. - سلام خواهری کجایید؟ - سلام همین جا! - راستی لیلا، دماغش چه قدر شد؟ بی اختیار برمی گردم و صورت مصطفی را نگاه می کنم. البته زوم می کنم روی دماغش. - دماغش چه قدر بود؟ می خندم . - ضایع! نکنه نگاه کردی به دماغش؟ و می خندد. - ليلا! دماغش قبلا چه قدر بود. می دونی؟ صدای خنده ی علی و من بلند است. مصطفی گوشی را می گیرد. علی دارد صحبت می کند و مصطفی ساکت گوش می دهد. - یعنی علی! یک دماغی برات بسازم که تا آخر عمرت مجبور بشی هرماه عملش کنی. وقطع می کند. - خدایا شکرت حداقل کنار همه ی این سختی ها نعمت علی هست که مثل قاشق چای خوری عمل می کند. همراهم را می گیرد مقابلم؛ اما رهایش نمی کند. - چایی تلخه. هر چه قدر هم که شکر تهش باشه اگه هم نزنی مزه ی تلخ رونمی تونی از بین ببری. قاشق چای خوری نقش بزرگی داره توی شیرین کردن و رفع تلخی ها. چایی داغ رو نمی شه با انگشت هم زد. هردو دقیقه یکبار قاشق را پر می کند و می دهد دستم، از ترس تصادف قاشق را از دستش می گیرم. وقتی که می رساندم، می گوید: - لیلاجان ! باور کن که من اسیر توام، نی اسیر عدو. چشمانم را می بندم. نگاهش می کنم. چشمانش را بسته و سرش را به پشتی صندلی تکیه داده است. مصطفی هم مثل على، مثل دوقلوها، با محبت یک زن زنده است. می گویم: - کی بریم کوه؟ 🗞عقیق ، کانالی ویژه اخبار خاص 👌 http://eitaa.com/joinchat/1366032390C8fbb147e93
دویست و هفتم چشمانش را با لحظه ای تأمل باز می کند و سرش را می گرداند سمتم: - هروقت که شما دوست داشته باشی. چشمانش پر از رگه های خونی شده است: - سحر جمعه بریم. چشمانش را آرام روی هم می گذارد و سرش را تکان می دهد. سحر جمعه می ریم. می ریم برای سلام به آفتاب و شور لیلایی... پیاده می شوم. شیشه راپایین می دهد و می گوید: - امیدوارم همه چیز به خیر تمام بشه لیلا. دعا کن. وقتی می رود همراهم را در می آورم، برایش همان جا می نویسم: - رفتیم بالای کوه برایم شعر بخوان. شوخی های شیرین پیامکی اش را پاسخ گفتن اگر چه سختی ها را کمرنگ می کند، اما حرف هایی که ته دل مصطفی می ماند، نگرانی که ته دل من می ماند، می رود برای شاید وقتی دیگر. شب توی پیاده روی من و علی و مادر که حكما برای تغییر روحيه من است، صدای همراهم بلند می شود. شماره ی شیرین می افتد و علی نمی گذارد که جواب بدهم. بد اخلاق شده است: - دیگه حق نداری تلفنی صحبت کنی. - این حکم توئه یا مصطفی؟ - هردو. قطع می شود. دوباره زنگ می خورد. وصل می کنم. - چی شد؟ مثل این که پیروز شدی. نیومد سر قرارمون. چه وردی توی گوشش خوندی؟ - جادوگر نیستم؛ اما بیکار هم نیستم. اگر می خواید این مشکل واقعا حل بشه حضوری بیایید صحبت کنیم. - حتما. خاله م رو که خوب به جون ما انداختید. بهت نمیاد این قدر پفیوز باشی. چشمانم را می بندم. نگاه گرم مادر باعث می شود که کلمات را تحمل کنم. لبم را گاز می گیرم. خداحافظی می کنم. بی جواب قطع می کند. آدمیزاد وقتی در سرازیری سرسره می افتد دیگر نمی تواند خودش را کنترل کند. می رود و می رود تا محکم بخورد زمین. حتی اگر حق با شیرین باشد، این نحوه ی حرف زدنش نشانه ی خیلی بدی است؛ و اگر حق با خانواده ی مصطفی، پس او با روحش چه کرده که حاضر است به خاطر یک آرزو این قدر خبیث شود که دروغ و تهمت و حرمت شکنی را دستمایه کند تا به هدفش برسد. انسان برای رسیدن به بعضی از خواسته های هوسی اش حاضر است چه قدر حقیر شود. پشت در خانه که می رسیم مادر زود می رود داخل و علی نگه م می دارد توی حیاط. - ليلا! - هوم! - این دو سه روزه سعی کن مصطفی رو اذیت نکنی. فکرناجور هم نکن. عجب روزگاری است این سیاره ی رنج. این ها چه قدر زور می گویند! تلخی ها را ببین، غفلت هم نکن، روح لذت طلب و عاشق پیشه ات را اگر دلگیر کردند به روی خودت نیاور تا کم کم به وضعیت مطلوب برسی، اما همچنان عاشق بمانی... همراهم زنگ می خورد. ادامه دارد ... 🗞عقیق ، کانالی ویژه اخبار خاص 👌 http://eitaa.com/joinchat/1366032390C8fbb147e93