🌸 ﷽ 🌸 🌸🍃🌺🍃🌸 ..... از این همه بی خیالی پدر، دلم به درد آمد و قابلمه داغ غذا را با دستگیره به دستش دادم که آهی کشید و گفت:" امسال اولین ماه رمضانیه که مامان روزه نمی گیره و سحر هم بیدار نمیشه." و شنیدن این حرف از زبان عبدالله کافی بود تا محبت خواهرانه ام برانگیخته شده و ترحم به حال عبدالله هم به غم بیماری مادر اضافه شود و جگرم را بیشتر آتش بزند. به طبقه بالا که برگشتم، مجید مشغول خواندن نماز بود. میز سحری را چیدم که نمازش تمام شد و به آشپزخانه آمد. سبد نان را روی میز گذاشتم و پرسیدم:" چه نمازی می خوندی؟" و او همچنان که سرش پایین بود، جواب داد:" هر وقت قبل از اذان فرصتی باشه، نماز قضا میخونم." سپس لبخندی زد و ادامه داد:" خدا رحمت کنه عزیز رو! همیشه بهم می گفت هر زمان وقت داشتی برای خودت نماز قضا بخون. بهش می گفتم عزیز من همه نمازام رو می خونم و نماز قضا ندارم. می گفت یه وقت نمازاتو اشتباه خوندی و خودت متوجه نشدی. می گفت اگه خودتم نماز قضا نداشتی به نیت پدر و مادرت بخون." که با شنیدن نام پدر و مادرش، به یاد مصیبت مادر خودم افتادم و با بغضی که در گلویم نشسته بود، پرسیدم:" مجید! از دست دادن پدر و مادر خیلی سخته، مگه نه؟" حالا با همین خطری که بالای سر مادرم می چرخید، حال او را بهتر حس می کردم و او مثل اینکه منظورم را فهمیده باشد، بی آن که چیزی بگوید، سرش را به نشانه تأیید پایین انداخت و همین سؤال دردنا ک من کافی بود تا هر دو به هوای زخم عمیقی که بر دلمان نشسته بود، گرچه یکی کهنه تر و دیگری نو تر، در خود فرو رفته و سحری را در سکوتی غمگین بخوریم تا وقتی که آوای روحبخش اذان صبح بلند شد و از آغاز روزه ای دیگر از ماه مبارک رمضان خبر داد. نماز صبح را با دلی شکسته خواندم و مجید آماده رفتن به پالایشگاه می شد که صدای فریادهای عبدالله که از طبقه پایین مرا به نام صدا می زد، پشتم را لرزاند. چادر نمازم را از سرم کشیدم و از اتاق خواب بیرون دویدم که باز پایم همراه دل بی قرارم نشد و همانجا در پاشنه در زمین خوردم و ناله ام بلند شد، ولی پیش از آنکه مجید فرصت کند خودش را از انتهای اتاق خواب به من برساند، خودم را از جا کندم و با پایی که می لنگید، از پله ها سرازیر شدم. ✍🌺🍃🌸🍃🌺🍃 🍃ادامہ دارد.... ✍🏻 ✍لطفا فقط با ذکر و کپی شود... ╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮ ✒ @chaadorihhaaa ╰┅•°•°•°•°═ঊ