هدایت شده از شـــهــیــدانـــه🌱
🏮این خانوادهی آسیب دیده چشم انتظار کمک و محبتهای شما مردم هستند؛ شرایط نامساعد و فرصت کمی دارن ...
یکی از معتبرترین خیریههای مناطق محروم کشور؛ مجموعه و مسجد حضرت قائم(عج) هست؛ حتما فعالیتهاشون رو دنبال کنید.
اطلاعات بیشتر و ارتباط با خیریه👇
https://eitaa.com/joinchat/2846883849Cbf3af7a7e9
۱ اردیبهشت
۱ اردیبهشت
هدایت شده از شـــهــیــدانـــه🌱
کانال#سرگذشت عمارت آقا سلیم 😍
رمانی پر طرفدار و بسیار جذاااب🥰🥰
تک پسر بزرگترین کارخونه دار شهر بودم.
یه روز که به یه روستای دور افتاده رفتم تا یه سری کار انجام بدم که دیدم یه پیرمرد داره عینهو ابر بهار اشک میریزه.
دلم پاره پاره شد و جلو رفتم و تا منو دید سفره ی دلش باز شد:
_نزول خور دهات جای بدهیش دختر دسته ی گل منو میخواد،دختر من آفتاب مهتاب ندیده ست ...
گریه میکرد و جگر میسوزوند.
دلم تاب این غریبی رو نداشت و بی مقدمه گفتم:
_دخترت رو میدی عقدش کنم؟
برای شروع داستان کلیک کنید👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/724304744Cc4125bb8ca
۱ اردیبهشت
هدایت شده از شـــهــیــدانـــه🌱
من سلیمم ، تک پسر بزرگترین کارخونه دار و خَیِر شهر.🙂
به روستاهای دور افتاده میرفتم دختر های روستایی رو به شهر میآوردم که درس بخونن و آینده دار بشن اما یه دختر بازیگوشی همراهم اومد که با بقیه برام فرق داشت....😍😍😍😍
سرگذشتش اینجاست
https://eitaa.com/joinchat/724304744Cc4125bb8ca
۱ اردیبهشت
۱ اردیبهشت
با سوالاتم کلافهش کرده بودم که حرصی لب زد
شش ماهه دنیا اومدی؟دو دقیقه سوال نپرس الان میگم...
یه سری موسسه هایی هستندکه شرایط تحصیل در خارج از کشور رو مهیا میکنند. مازیار و چند نفر دیگه با یکی از این موسسه ها همکاری میکنن نمیدونم دفتر برای خودشونه یا کسی دیگه ولی فکر کنم کارشون دلالیِ، پول میگیرن کسی بخواد برای تحصیل بره کارهاش رو درست میکنن ولی اینی که الان پول ازش گرفتن نتونستن فعلاً کارهاش رو ردیف کنن و یک ساله دارن قول امروز و فردا بهش میدن که طرف دیگه خسته شده ازشون شکایت کرده اونام گفتن بیشتر پول رو مازیار برده ولی الان مازیار زیر همه چی زده صنم من نمیدونم این چه جور جانوریه
بهت زده زبونم رو روی لبم کشیدم
تو مطمئنی این کسی که این حرف ها رو زده راست گفته؟ وضع خانواده حاج فتاح در حد مرفه ها هست. بعید میدونم از نظر مالی برای پسرشون کم بذارن
شاید اونا هم خبر ندارن پسرشون چه کار میکنه
نفسم رو بیرون فرستادم
بعید میدونم حاج فتاح با این اسم و رسمی که داره ....
http://eitaa.com/joinchat/4183228450C622bb810b8
۱ اردیبهشت
صنم دختری که یه خواستگار پرو پاقرص داره و مورد قبول خانوادهش هم هست...😌😌
اما درست شب بله برون دوست صنم یه سری چیزایی در مورد مازیار میگه و....😱😱😱
یعنی مراسمشون بهم میخوره⁉️
رمانی متفاوت از همه رمان هایی که تاکنون خواندهاید 👌👌
این رمان بینهایت زیبا تو کانال زیر پارتگذاری میشه پس تا لینکش پاک نشده عضو شو و از خوندن این رمان جذاب لذت ببر 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/4183228450C622bb810b8
۱ اردیبهشت
زینبی ها
#10 مثل یک تیکه چوب خشک، بیتحرک سرجام نشسته بودم، که زن دایی خیلی محکم بازوم رو گرفت: _ بلند شو دخ
#پارت11
دایی که تا اون موقع ترجیح داده بود ساکت باشه و حرفهای مامان رو گوش کنه، بالاخره به حرف اومد
_ الان می خوای چیکار کنی؟ اینا قرار گذاشتن که برای بله برون بیاند ولی شما میگید اصلا خبر نداشتید،
اشک مامان دیگه در اومد و با گریه و درموندگی جواب دایی رو می داد
_ نمی دونم، نمی دونم چه خاکی به سرم بریزم. آخه الان من چطور به آقا مستوفی بگم ما اصلاً مخالفیم این وصلتیم. آقا مستوفی خیلی گردن ما حق داره، نمی تونم تو روش نگاه کنم. ای گوهر؛ خدا بگم چیکارت کنه، آخه این چه آشی بود برای ما پختی؟
سرش را پایین انداخت و با گوشه روسریش اشکش رو پاک می کرد. دایی خم شد و سرش رو به طرف من برگردوند
_ راحله جان؛ دایی تو چرا ساکتی؟ تو یه چیزی بگو، چرا هیچی نگفتی؟
انگار منتظر یه تلنگر بودم با حرف دایی اشک هام بی اختیار روی گونه هام راهش را باز کرد.
_دایی ... من...
و گریه هام اجازه ی حرف زدن بهم نداد.
اون شب دایی و مامان و زن دایی کلی حرف زدند و من هنوز مات و مبهوت فقط گوش می دادم. بالاخره اونها هم رفتند و من موندم و مامان.
_چرا نشستی؟ پاشو، پاشو برو بخواب که امشب به اندازه کافی همه مون حرص خوردیم. فردا من میدونم و گوهر. بلندشو مادر.
فهمیدم که مامان هم کلافه و خسته است و اصلا حوصله ادامه بحث رو نداره، من هم اصلا قدرت حرف زدن نداشتم، به حرف مامان گوش دادم و رفتم ولی تا خود صبح، خواب به چشمم نیومد.
حرفهای اقا مستوفی رو تو ذهنم مرور می کردم و هزارتا سوال که تو افکار خودم، به جواب هیچ کدوم نمی رسیدم.
با حس خستگی زیاد بلند شدم و صبحانه آماده کردم، اما هیچ میلی برای صبحانه خوردن نداشتم. مامان هم خیلی توی خودش بود من هم پاپیچش نمی شدم.
توی این چند ساعت مامان کلافه با خودش حرف میزد و من هم فقط به اتفاقات دیشب فکر می کردم.
نزدیکای ظهر بود که گوهر خانم با چهره ای شرمنده، باز به خونه ما اومد. مامان که به شدت از دستش شاکی بود، خیلی تحویلش نگرفت و فقط قاطعانه ازش خواست که درباره کاری که کرده توضیح بده
_گوهر؛ درست حرف بزن ببینم، ما کی جواب مثبت دادیم که تو رفتی گفتی؟ کی راحله با پسر آقا مستوفی حرف زده؟ تو کی درباره اونها چیزی به ما گفتی که ما بتونیم تصمیم بگیریم؟ اصلاً قرار دیشب ما فقط فخری خانم و شوهرش بود. اونم برای آشنایی، نه اینکه...
_ شیرین جون؛ اَمون بده، بزار منم حرف بزنم. باور کن من هرچی شما گفتید رفتم و بهشون گفتم. قرار شد فخری خانوم و آقا مستوفی بیاند و فعلاً یه صحبتی بشه بین بزرگترها. اما نمیدونم یه دفعه چی شد، چهارشنبه شب آقا مستوفی سر شام خیلی بی مقدمه گفت همه آماده باشید، فردا شب همه باهم میریم خونه اکبر آقا. به فخری خانوم و دختراش هم سپرد کسی حق حرف زدن نداره و فقط خود آقا حرف می زنه. دیروز من اومده بودم بهت بگم ولی نتونستم.
مامان متعجب و درمونده نگاهش می کرد که گوهر خانم ادامه داد
_ شیرین جون؛ باور کن منم نفهمیدم چی شد. صبح زود هم همشون رفتن تهران. من نتونستم باهاشون حرف بزنم. هرچی هم به گوشی امیرخان زنگ میزنم، جواب نمیده.
مامان دستی روی پاش زد و زیر لب حرف می زد. بعد از چند دقیقه، گوهر خانم رفت و مامان کلافه تر از قبل شد. دلم برای مامان می سوخت مستاصل و درمونده شده بود. از طرفی حال خودم هم بهتر از مامان نبود. دلم میخاست باهاش حرف بزنم. ولی می ترسیدم حالش رو بد تر کنه. اما مامان پیش دستی کرد، سرشو به طرف من چرخوند نگاه ملتمسی به من کرد
_تو ناراحت نباش مادر ، خودم یه جوری درستش می کنم.
بعد هم بلند شد و مستقیم به طرف آشپزخونه رفت. من هم به طرف اتاقم رفتم و تا شب همون جا موندم و باز همه ماجرای دیشب را برای بار هزارم مرور کردم.
#کپی_حرام_نویسنده_ققنوس
۱ اردیبهشت
ادامه 11
با صدای در اتاق، سرم رو بالا گرفتم. قامت کوچک رضا رو توی چهار چوب در دیدم
_ آبجی؛ مامان میگه ناهار که نخوردی، پاشو بیا شامت رو بخور.
با وجود اینکه اشتها نداشتم، ولی دلم نمی خواست مامان رو نگران تر کنم. با اکراه بلند شدم و سر سفره رفتم. فقط رضا بود که بی خبر از همه جا با اشتها غذا می خورد. من مشغول بازی با غذا بودم و مامان هم به زور فقط چند قاشق خورد.
بعد از شستن ظرفها راهم رو به طرف اطاق کج کردم که مامان رو رو بروی خودم دیدم. با لحن محکمش می خواست به من اطمینان بده
_ راحله؛ دیگه بهش فکر نکن. آقا مستوفی که از تهران بیاد با داییت میرم پیشش. حرفامو میزنم. اگه اونا مایلند تو عروسشون بشی، باید مثل همه بیاند و حرف بزنند. اگه همدیگه رو پسندیدید، بعد به مراسم بله برون برسیم. وگرنه من اینجوری دختر شوهر نمی دم.
بعداز این حرف ها به اتاقم رفتم، گوشه ی اتاقم دراز کشیدم و درگیر و دار هجوم افکارم، نفهمیدم کی خوابم برد.
صبح با سردرد از خواب بیدار شدم و بعد از نماز، باز به اتاقم برگشتم و دراز کشیدم.
در باز شد، مامان وارد اتاق شد
_ راحله جان؛ مگه نمی خوای بری کلاس؟
_ امروز سرم درد میکنه، حوصله ی کلاس رو ندارم.
مامان چند دقیقه فقط بی صدا نگاهم کرد و بعد گفت
_ پس به آقا رحمان زنگ میزنم، میگم به بچه ها بگه فعلا کلاس تعطیله.
به نشانه موافقت سرم رو تکون دادم و چشمهام رو بستم.
#کپی_حرام_نویسنده_ققنوس
۱ اردیبهشت
زینبی ها
ادامه 11 با صدای در اتاق، سرم رو بالا گرفتم. قامت کوچک رضا رو توی چهار چوب در دیدم _ آبجی؛ مامان
#روزهایالتهاب
#پارت12
نمی دونمچقدر گذشت، ولی با صدای صحبتی که از توی هال میومد بیدار شدم. کش و قوسی به بدنم دادم و بلند شدم. به سمت در رفتم و با شنیدن صدای مامان از ادامه مسیر منصرف شدم
_ داداش؛ از دیروز خیلی فکر کردم که چجوری باهاشون حرف بزنم، توی بد مخمصه ای گیر کردم، از طرفی نمی خوام راحله رو اینجوری شوهر بدم، از طرفی هم نمی تونم چشم تو چشم اقا مستوفی بندازم و بگم هیچ کدوم از حرف های دیشبت رو قبول نداریم. اخه ما حتی این سقف بالا سرمون رو از اقا مستوفی داریم. چجوری بهش بگم؟
راست می گفت، واقعا جواب رد دادن به کسی که زندگیمون رو مدیونش هستیم خیلی سخت بود.
بعد از چند لحظه صدای دایی رو شنیدم
_ آبجی، اصلا شاید مصلحتی بوده، چرا همش نفوذ بد می زنی؟ بسپر دست تقدیر و قسمت و توکل کن به خدا. شاید خوشبختی راحله تو اون خونواده باشه.
با حرفهای دایی، ته دلم خالی شد. از پشت در شنیدم که مامان با لحن معترضانه، دایی رو صدا زد
_داداش؛ چه حرفیه می زنی؟ مگه با شاید و باید میشه زندگی تشکیل داد؟ اصلا نه من و نه راحله پسر اقا مستوفی رو نمی شناسیم. از کجا معلوم مثل باباش باشه، نمی تونم ندیده ونشناخته دخترم رو بدم.
_خب پس می خوای چکار کنی؟ می خوای جواب رد بدی؟ فکر بعدش رو کردی که چجوری تو روی اقا مستوفی سر بلند کنی؟
_ اره داداش، فکر اونجاهاشم کردم. نمی تونم زندگی بچم رو فدای خودم کنم . می رم باهاشون حرف می زنم. اگه دیدم ناراحتی پیش اومد در اسرع وقت، خونه رو میذارم برا فروش و از اینجا میریم تا چشممون به چشم اقا مستوفی نیوفته.
پاهام شل شد و همونجا پشت در نشستم. مامان به کجاها فکر کرده. تا فروش خونه هم رفته. خونه ای که بابا با بد بختی ساخت و تنها سرمایه و سر پناه خونواده ی سه نفری ماست.
_ چی میگی آبجی؟ می خوای با دوتا بچه خودت رو آواره کنی؟
جواب مامان اینبار با صدای بغض الود اومد که معلوم بود داره گریه می کنه
_ پس چکار کنم، بمونم بچم رو بد بخت کنم؟
دیگه دلم طاقت نیورد بقیه ی حرفهاشون رو بشنوم. برگشتم و زیر پتو خزیدم و سعی می کردم صدای گریه ام رو کنترل کنم.
مامان بخاطر من می خواد خودش رو آواره کنه، خدایا من باید چکار کنم؟!
#کپی_حرام_نویسنده_ققنوس
۱ اردیبهشت
#پارت718
💕اوج نفرت💕
وارد خونه شدم. مرجان پشت در ایستاده بود.
_فهمید؟
_فهمید که مزاحم تلفنی نبوده. براش توضیح ندادم.
_خدا کنه تموم شده باشه.اگر ایرج دست از سر من برداره تا آخر عمر هر کاری بگی میکنم.
_برای من کاری نکن. به فکر این باش به شایان بگی بیاد برای بچش شناسنامه بگیره.
_فکر اونم میکنم
بازوم رو گرفت
_بریم خونه
_مرجان علی رضا ذهنم رو درگیر کرد. گفت باید به احمدرضا بگم.
_فکرش رو نکن چند روز دیگه یادش میره.
_این آخرین باری بود که بی اجازه ی احمدرضا کاری میکنم.
_دانشگاهت کی شروع میشه.
دلخور از اینکه مدام حرف رو عوض میکرد نیم نگاهی بهش انداختم
_اول مهر
_دیشب نزدیک های ساعت سه احمدرضا رفت تو اتاق مامان فهمیدی؟
_نه خواب بودم.
_من گوش ایستادم.
از گوشه ی چشم نگاهش کردم.
_مامان به احمدرضا گفت که صدای خنده ی تو رو اعصابشه.
با این حرف فوری یاد خنده ی صبحمو و نگاه پنهانی احمدرضا به اتاق مادرش افتادم.
_چی کار کنم. دیگه نخندم!
_نه عزیزم هر چقدر دلت میخواد بخند. نمیدونم چی بهش گفت که احمدرضا گفت نه. مامان هم باهاش قهر کرد.
_مرجان مادرت حوصلش سر رفته. همش تو اتاقه. با پرستارش بیاریدش تو حیاط همون روی ویلچر یکم بیرون رو ببینه.
متعجب نگاهم کرد
_نگار یه وقتا به عقلت شک میکنم.
_چرا
_مامان من ظلمی نبوده که در حق تو نکرده باشه ولی تو باهاش بد نیستی. من که دخترشم به خاطر بلاهایی که سرم اورده هقته ای یه بار هم نمیدم تو اتاقش . اونوقت به فکر راه کاری تا حوصلش سر نره
_وقتی چیزی رو بسپاری به خدا خودت حق نداری کاری کنی. من مادرت رو واگذار کردم به خدا و روز قیامت. خدا خودش میدونه چیکار کنه. مادرت هم بنده ی خداست دلیل اینکه میگم براش کاری کنی همینه. هر کس هر کاری تو این دنیا کنه خدا جوابش رو میده. فرقی نمیکنه تو باشی، من باشم یا شکوه. حواست باشه تو خودت یه دختر داری هر رفتاری با مادرت بکنی رفتار آینده ی حلما با خودته. قرار نیست هر کی بدی کرد تو هم بدی کنی. این بدی باید یه جا قطع شه و هر کس قطعش کنه در واقع به خودش کمک کرده چون دست روزگار میچرخه.
🚫#کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
https://eitaa.com/zeinabiha2/32702
۱ اردیبهشت
💕 اوج نفرت💕
پارت های پایانی ۳۰ تومن😍
کل رمان ۶۰ هزار تومن
به اینشماره کارت ارسال کنید.
بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه
6037997239519771فاطمهعلیکرم. بانک اقتصاد نوین فیش رو برای این آیدی ارسال کنید @onix12 لازم به ذکر است که رمان تا پارت آخر تو این کانال پارتگذاری میشه قوانین❌ بعد از خرید: این رمان نزد همتون به امانت گذاشته میشه کپی پیگرد قانونی و الهی داره. رمان رو برای کسی نفرستید. نویسنده تحت هیچ شرایطی راضی نیستن نقد نمیپذیرم❌
۱ اردیبهشت