🌸 ﷽ 🌸
#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#فصل_دوم
#قسمت_صد_و_چهل_و_هفتم
🌸🍃🌺🍃🌸
.....
بی توجه به فریاد های مضطرب مجید که مدام صدایم می کرد و به دنبالم می دوید، خودم را به طبقه پایین رساندم. پدر وحشتزده میان اتاق خشکش زده و مادر در آغوش عبدالله از حال رفته و پیراهن آبی رنگش از تهوع آلوده شده بود. با دیدن مادرم در آن وضعیت، قلبم از جا کنده شد و جیغ های مصیبت زده ام فضای خانه را شکافت. مقابل مادر که چشمانش بسته بود و رنگش به سفیدی می زد، به زمین افتاده و پیش پا های بی رنگش زار می زدم. مجید بازوانم را گرفته بود و با قدرت مردانه اش هر چه می کرد نمی توانست از مقابل پای مادر بلندم کند که عبدالله بر سرش فریاد زد:" الهه رو ول کن! برو ماشین رو روشن کن! سوئیچ لب آینه اس." و فریاد بعدی را با محبت برادرانه اش بر سر من کشید:" چیزی نشده، نترس! فقط حالش به هم خورده. نترس الهه!" نمی دانم چقدر در آن حال وحشتناک بودم تا سرانجام مادر در بیمارستان بستری شد و لااقل دلم به زنده بودنش قرار گرفت، گرچه حالم به قدری بد شده بود که مجید نا گزیر شد تا با مسئولش تماس گرفته و مرخصی بگیرد تا در خانه مراقبم باشد. روی تخت افتاده و مثل اینکه شوک حال صبح مادر جانم را گرفته باشد، حتی توان حرف زدن هم نداشتم. مجید کنارم لب تخت زانو زده و با نگاهی غرق غم به تماشای حال زارم نشسته بود. غصه کمرشکن مادر، خستگی مسافرت فشرده و بی نتیجه به تهران، بی خوابی غمبار دیشب و پا دردی که از زمین خوردن صبح به جانم افتاده بود، همه و همه دست به دست هم داده بودند تا ناله زیر لبم لحظه ای قطع نشود. دست سرد و نا امیدم میان دستان گرم و مهربان مجید پناه گرفته و با باران اشکی که لحظه ای از آسمان چشمانم محو نمی شد، غصه های بی پایانم را پیش چشمان عاشقش زار می زدم و او همچون همیشه پا به پای غمواره هایم می آمد و لحظه ای نگاهش را از نگاهم جدا نمی کرد و همین حضور گرم و با محبتش بود که دریای بی قرار دلم را به ساحل آرامش رساند و با نوازش احساسش، چشمان خسته ام را به خوابی عمیق فرو برد.
☆ ☆ ☆
✍🌺🍃🌸🍃🌺🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻
#نوشته_فاطمه_ولی_نژاد
✍لطفا فقط با ذکر
#لینک_کانال و
#نویسنده کپی شود...
╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮
✒
@chaadorihhaaa
╰┅•°•°•°•°═ঊ