با تعجب به مامان خیره شدم و با دیدن رنگ پریده و لبهای لرزون و چشمای آماده بارشش گفتم:
- مامان چت شد؟ به خدا این بابا فرهاد نیست.
نگاهی به بابام کردم که ببینم چه شباهتی بین اون و تابلو وجود داره. خواستم حرفی بزنم که با دیدن اخمای درهم بابا و صورت برافروخته اش لال شدم. رضا هم مثل من تعجب کرده بود و هیچی نمی گفت. بابا شونه های لرزون مامانو گرفت و گفت:
- چیزی نیست عزیزم، این فقط یه نقاشیه. آروم باش، آروم باش خانوم من.
مامان با خشم به سمت من برگشت و گفت:
- تو، تو اونو کجا دیدی؟ تو از کجا ...
بابا مامانو گرفت و گفت:
- الان وقتش نیست. تو برو بیرون ... من با رزا صحبت می کنم. تو حالت خوب نیست عزیزم.
سپس با تحکم به رضا گفت:
رضا مادرتو ببر
رضا که حسابی گیج شده بود دست مامانو گرفت و همراه اون از اتاق خارج شدن. زبونم بند اومده بود و واقعاً نمی دونستم چی شده؟! بابا با دست به تخت اشاره کرد و من بی حرف نشستم. سکوت سنگینی به وجود اومده بود که اذیتم می کرد. جرممو نمی دونستم چیه! نکنه بابا غیرتی شده؟ کتکم می زنه؟ وای نه بابا تا حالا دست روی من بلند نکرده. خدایا خودمو به خودت می سپارم. دو دستی منو بچسب. بعد از چند لحظه که هر دو ساکت بودیم و بابا به تابلو نگاه می کرد، سکوت توسط خودش شکسته شد و گفت:
- خب؟
تعجبم بیشتر شد و گفتم:
- خب چی؟
- کجا دیدیش؟
چشمام مث رگ غیرت رضا غلید بیرون:
- هان؟
- رزا ادای بچه های خنگ رو در نیار. ازت پرسیدم کجا دیدیش؟ این شخصیتو کجا دیدی که نقاشیشو کشیدی؟
- به خدا هیچ جا بابا. من همینطوری اینو کشیدم.
- توقع داری باور کنم؟
تا حالا سردی و ناراحتی بابا رو ندیده بودم. برای همین بغض کردم و گفتم:
- بابا من مگه به شما دروغ گفتم تا حالا؟
- نه و توقع دارم اینبار هم صادق باشی.
- من دروغ نمی گم. دیشب یهو دلم خواست اینو بکشم و کشیدم. بدون اینکه این شخصو دیده باشم. اصلاً به نظرم اون وجود خارجی نداره!
بابا از جا بلند شد و پشت پنجره رفت. دستشو میون موهای خاکستری و سیاه پر پشتش فرو کرد. صدای زمزمه اش رو شنیدم که گفت:
- امکان نداره! آخه چطور ممکنه؟ این دیگه یعنی چی خدا؟
بعد از یکی دو دقیقه دوباره به سمت من برگشت و گفت:
- رزا تو مطمئنی که ...
بغضم که تا اون لحظه به زور جلوش رو گرفته بودم ترکید و گفتم:
- بابا به خدا ...
بابا که طاقت دیدن اشکامو نداشت جلو اومد و دستی روی سرم کشید. همین کافی بود تا ناراحتی هام دود شه و به هوا بره. تند تند با مشتام اشکامو پاک کردم و زل زدم توی چشمای بابا. گفت:
- خیلی خب باشه باور می کنم. هر چند که زیاد با عقل جور در نمی یاد. رزا این نقاشی نباید توی خونه بمونه. مادرت با دیدن اون رنج می کشه.
- ولی بابا...
- ولی و اما نداره. همین که گفتم، این دیگه عروسک نیست که برای داشتنش چونه بزنی. فهمیدی؟
مثل بچه های زبون نفهم اصرار کردم:
- بابا به خدا یه پارچه می کشم روش که هر وقت مامان اومد توی اتاق نبینتش، ولی بذارین اینجا بمونه. آخه من خیلی دوسش دارم. از همه تابلوهای دیگه ام بیشتر. همه اونا رو ازم بگیرین ولی اینو نه. تو رو خدا بابا. جون رزا.
بابا دوباره با کلافگی دستش رو میون موهاش فرو برد و گفت:
- خوب می دونی که اون چشمای سبزت چه قدرتی داره. پدر صلواتی وقتی اینجوری به آدم نگاه می کنی کی می تونه بهت نه بگه؟ کی گفت تو اینقدر شبیه مامانت بشی آخه؟
با ذوق گفتم:
- پس قبوله بابا؟
- باشه قبوله ولی به شرط اینکه مادرت هیچ وقت اونو نبینه.
بغل بابا پریدم و محکم بوسش کردم. می خواست از اتاق بره بیرون که صداش کردم و گفتم:
- بابا ...
برگشت:
- بله؟
- مامان چرا با دیدن این تابلو اونجوری شد؟
اخمای بابا دوباره درهم شد و گفت:
- مهم نیست. سعی کن گذشته مادرتو زیر و رو نکنی. وای به حالت اگه اذیتش کنی!
بعد انگار که با خودش حرف بزنه گفت:
- نمی دونم این چه امتحانیه دیگه و چه حکمتی توشه!
اخم کردم و گفتم:
- خب حالا! بابا فرهاد بد اخلاق...
بابا خنده اش گرفت و برای اینکه من خنده شو نبینم سریع از اتاق رفت بیرون. جلوی تابلوم ایستادم و لحظاتی با تعجب نگاش کردم. چقدر دلم می خواست بدونم چرا این تابلو اینطور روی بابا و مامان تاثیر منفی گذاشته. ولی به عقل ناقصم هیچی نمی رسید. حسابی تو فکر غرق شده بودم که در اتاق باز شد و رضا اومد تو. با دیدن من تو اون حالت متفکر خنده اش گرفت و گفت:
- اِ فنچ کوچولو فکرم بلده بکنه؟
به اعتراض گفتم:
- اِ رضا!
لب تختم نشست و گفت:
💚ص2 💚قسمت 2