eitaa logo
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
853 دنبال‌کننده
1.6هزار عکس
634 ویدیو
581 فایل
خوشامدید ♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️ @zekrabab125 داستان و رمان @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ ╭━⊰⊱━╮╭━⊰⊱━━╮ من ثروتمندم💰💰💰 @charkhfalak110💰💰 ╰━⊰⊱━╯╰━━⊰⊱━╯ اینجا میلیونر شوید🖕 ❣ با مدیریت #ذکراباد @e_trust_Be_win ایدی مدیر
مشاهده در ایتا
دانلود
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
#رمان #سجاده_صبر #قسمت_سی_پنجم هر سال سهیل رو مجبور میکرد که ببرتش مسجد تا دسته ببینه، گاهی هم
زهرا خانم نگاه مهربونی به دخترش که اشک میریخت کرد و گفت: چرا قوی شدی، گرچه هنوز راه داری، اما می خوام بهت تبریک بگم، خوب تونستی از این آزمایش خدا سربلند بیرون بیای ... البته ... یادت نره که اگه آقا سهیل نبود، رفوضه میشدی فاطمه لبخندی زد و دوباره صورت مادرش رو بوسید سهیل که ساک زهرا خانم رو توی اتوبوس گذاشته بود گفت: مادرجون ساکتون رو گذاشتم. زهرا خانم تشکری کرد و بعد رو به ریحانه کرد و بغلش کرد، ریحانه هم که این مدت به وجود مادربزرگش عادت کرده بود بغض کرد، زهرا خانم کلی با ریحانه حرف زد و آماده رفتن شد. بعد از خداحافظی از سهیل سوار ماشین شد و سر جاش نشست، تا زمانی که ماشین حرکت کرد، فاطمه و سهیل براش دست تکون میدادند و ریحانه در آغوش پدرش از رفتن مادربزرگ شیرین و دوست داشتنیش گریه میکرد. +++ هر روز بار فاطمه سنگین تر میشد و مسئولیتش بیشتر، شبی نبود که برای بچه توی شکمش قرآن نخونه یا باهاش حرف نزنه، روزی نبود که براش دعای عهد نذاره و باهاش از مسئولیتش نگه، تا جایی که جا داشت ریحانه رو هم توی برنامه هاش شرکت میداد، از خدا میگفت، از هدف زندگی، از آینده ای که خیلی هم دور نیست، گاهی وقتها از ریحانه میخواست برای برادرش حرف بزنه و ریحانه دهنش رو میذاشت روی شکم مادرش و جوری که فکر میکرد مادرش نمیشنوه برای اون بچه به دنیا نیومده حرف میزد، خیلی وقتها سهیل اینکار رو میکرد و با پسری که زندگی رو به همسر دوست داشتنیش برگردونده بود حرف میزد. و باالخره اون روز رسید. همه توی سالن انتظار بیمارستان منتظر بودند، ساعت دقیقا 1 و ده دقیقه بعد از ظهر بود که زهرا خانم به موبایل سهیل زنگ زد، سهیل که توی نمازخونه بیمارستان بود با عجله گوشی رو برداشت: بله -سالم مادر، بهت تبریک میگم، همین الان پسرت رو دیدم، خدا ایشالله برات حفظش کنه، صحیح و سالم و تپل مپل سهیل شکری کرد و گفت: فاطمه چی؟ -هنوز نیاوردنش اما میگن حالش خوبه. سهیل تشکری کرد و گوشی رو قطع کرد، سرش رو روی مهری که روش یا حسین بزرگی نوشته بود گذاشت و : -اللهم لک الحمد، حمد الشاکرین... اللهم لک الحمد، حمد الشاکرین ... اللهم لک الحمد، حمد الشاکرین ... خدایا ازت ممنونم. حالا منم و عهدم ... قبولم کن ... چشم توی چشم هم بودند، سهیل با لبخندی بر لب و چشمهایی مهربان و فاطمه با رنگ و رویی زد، اما چشمهایی که از خوشحالی و هیجان برق میزد، آروم بودند و ساکت، انگار نگاههاشون با هم حرف میزد...بالاخره فاطمه به حرف اومد: باورم نمیشه سهیل! ... اصال باورم نمیشه سهیل خندید و چیزی نگفت، فاطمه دوباره گفت: سهیل، تو و کربلا؟! سهیل نفس پر حسرتی کشید و به آرومی از ته دل گفت:خودمم باورم نمیشه ... من و کربال؟! -ای بی وفا، بدون من میخوای بری؟ سهیل دستش رو روی صورت همسرش گذاشت و شروع کرد به نوازش کردنش و گفت: قول میدم یک روز چهارتایی با هم بریم ... این فقط ادای یک نذره فاطمه که از نوازش همسرش لذت میبرد نفس آرومی کشید و گفت: تو نذر میکنی و اون وقت خدا خودش با دستای خودش اسباب و وسایل ادای نذرتو جور میکنه؟!!!... عجیبه!!!... خاص شدی ها سهیل ... سهیل لبخندی زد و نفس عمیقی کشید، به علی کوچولو رو که روی تخت کنار فاطمه خوابیده بود نگاهی کرد و بعد هم در حالی که با انگشت اشارش صورت ظریف علی رو نوازش میکرد گفت: خاص نشدم، این زیارت مال من نیست، مال یک آدم خاصه ... فاطمه مشتاق گفت: یعنی چی؟ -یعنی میخوام نائب الزیاره یک آدم خاص بشم -کی؟ سهیل سرش رو باال آورد و با شیطنت گفت: این یک رازه فاطمه ابرویی باال انداخت و گفت:اون آدم هر کی که هست خیلی خاصه که خدا اینجوری زیارتش رو جور کرد ... یک کاروان بخواد بره کربال، بعد آقای اصالنی هم پول دستش بیاد و ثبت نام کنن، یکهو یک هفته مونده به رفتن، آقای اصالنی مریض بشه و نتونه بره، هیچ کس هم نتونه به جای خودش بفرسته، بعد تو همون زمان یک پول گنده از یکی از باغدارا به دستت برسه، بعد حاال یکهو آقای اصالنی و خانم بچهاش بیان دیدن علی، همین جوری از دهنش بپره که همچین اتفاقی افتاده، تو بگی پاسپورتت رو گم کردی واال میرفتی بعد یکهو پاسپورتت از تو کشوی کمد پیدا بشه و اسم بنویسی و تایید بشی و حاالم فردا بخوای بری!!! باور میکنم که همه اینها کار یک نفر بیشتر نیست ... خودامام حسین دارد... 📝نویسنده:مشکات ♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️ @zekrabab125 داستان و رمان @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ @charkhfalak110 مطالب پُرمغز 🌞 کپی با صلوات 🌞 ❣ با مدیریت ص2
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
زهرا خانم نگاه مهربونی به دخترش که اشک میریخت کرد و گفت: چرا قوی شدی، گرچه هنوز راه داری، اما می خ
سهیل که احساس خاصی داشت، احساس کرد قلبش از حرکت ایستاد، سریع پلک زد تا اشکهای چشمش نیومده خشک بشن، دلش نمی خواست جلوی فاطمه گریه کنه ... برای اینکه بحث رو عوض کنه رو کرد به فاطمه و گفت: از این که تنهاتون بذارم ناراحت نمیشی؟ فاطمه با خنده و شیطنت گفت: چرا، راست میگی ما رو هم با خودت ببر سهیل با ناراحتی گفت: اگه میشد که میبردمتون، تو که فعال نمی تونی درست حسابی راه بری، چه برسه به این سفر؟! علی رو هم که نمی تونیم ببریم ... فاطمه با خنده گفت: شوخی کردم بابا، برو به سالمت، امام حسین اگه بخواد مارم میطلبه، فعال واسه شما دعوت نامه اومده، مدیونی اگه منو دعا نکنی ها سهیل دستش رو به نشانه فکر زیر چونش گذاشت و گفت: مثلا چی دعا کنم واست؟ فاطمه بدون فکر فورا گفت: دعا کن خدا باالخره قسمتم کنه و الغر بشم سهیل که خندش گرفته بود گفت: باز شروع شد... بابا تو همین جوری تپلش خوبی... بعد هم صورت فاطمه که در حال خندیدن بود رو عاشقانه بوسید ... +++ وقت رفتن بود و کوله بار سفر آماده، سهیل و فاطمه بی تاب بودند، هم بی تاب دوری از هم، هم بی تاب کربالیی که سهیل آماده و فاطمه حسرت به دل زیارتش بودند ... نگاههاشون به هم بود و دستهاشون توی دستهای هم ... -سهیل -جان سهیل فاطمه اجازه داد اشکهاش مهمون گونه هاش بشن ... از اشک ریختن جلوی سهیل خجالت نمیکشید ... لبهاش رو باز کرد ... -خوش به حالت ... منتظرتم که دست پر برگردی ... سهیل که چشم در چشم همسرش بود لبخندی زد و سری به تایید تکون داد... انگار دل کندن سخت بود، آروم دستش رو بالا آورد و روی گونه فاطمه کشید ... فاطمه فاطمه لبخندی زد و گفت: جان فاطمه -به خاطر همه چیز ازت ممنونم فاطمه خندید ... سهیل عاشقانه به خنده فاطمه نگاه کرد و گفت: این زندگی، این آرامش، این خوشبختی ... چند لحظه مکث کرد و ادامه داد: این سفر ... این احساس ... همش خواست خدا بود، که بدون صبر تو محقق نمیشد... فاطمه چند لحظه ای سکوت کرد و گفت: و این صبر بدون عشقت به من و زندگیمون محقق نمیشد ... سهیل به صورت خیس فاطمه نگاه کرد، اینجا دیگه حرفی برای گفتن نبود، فقط یک چیز میخواست ... لبهاش رو روی لبهای فاطمه گذاشت و عاشقانه همدیگر را بوسیدند ... +++ سهیل سوار ماشین شد و حرکت کرد ... و فاطمه از همون لحظه به سهیل حسرت می خود که کاش جای اون بود و الان توی مسیر زیارت پسر فاطمه)س( ... +++ بیست سال بعد ... -کاش باهامون می اومدی سهیل سهیل لبخند تلخی زد و گفت: کربال رفتن لیاقت می خواد خانم ... ما رو که راه نمیدن علی که مشغول جا به جا کردن چمدونها بود، در کاپوت ماشین رو باز کرد و گفت: حالا مامان هیچی ... شما که خیلی زودتر از ماها رفتین کربلا و ما تازه داره قسمتمون میشه، پس لیاقتش رو زودتر از ما داشتین سهیل به پسر رشیدش نگاه تحسین برانگیزی کرد و گفت: من برای خودم نرفتم، رفتم نائب الزیاره کس دیگه ای بشم که اون لیاقتش رو داشت ... میبینی که 24 ساله هر سال دارم از خدا میخوام یک بار دیگه قسمتم کنه برم و از طرف خودم آقا رو زیارت کنم، اما نمیشه، حاالم که شما سه تا بی معرفت دارین میرین و من بازم جا موندم ... ریحانه که چادرش رو مرتب میکرد فورا پرید بغل باباش و بوسیدتش و گفت: الهی فداتون بشم بابا، اینجوری نگین دیگه ... دلمون میگیره 📝نویسنده:مشکات ♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️ @zekrabab125 داستان و رمان @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ @charkhfalak110 مطالب پُرمغز 🌞 کپی با صلوات 🌞 ❣ با مدیریت
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
سهیل که احساس خاصی داشت، احساس کرد قلبش از حرکت ایستاد، سریع پلک زد تا اشکهای چشمش نیومده خشک بشن،
سهیل صورت دختر زیباش رو بوسید و گفت: نه بابا جون، شوخی کردم، شماها با خیال راحت برید به سلامت ... برای منم دعا کنید ریحانه دوباره پدرش رو بوسید و سوار ماشین شد، علی هم سوار شد و دنده عقب گرفت تا از پارکینگ بره بیرون، فاطمه نگاه آرومش رو به سهیل دوخته بود، سهیل که چشمش به چشمهای فاطمه گره خورده بود گفت: اینجوری نگام نکن فاطمه ... دلتنگیم از همین االن شروع میشه -دوست دارم به اندازه این یک هفته ای که نیستیم نگات کنم ... سهیل دستهای فاطمه رو توی دستاش گرفت و گفت: فاطمه، گل شمعدونی زندگی من ... دیدی این بارم کربالیی شدی و من باز هم جا موندم؟ ... دیدی باز هم طلبیده شدی و من موندم و ....گرچه خودم دلیلش رو میدونم ... سهیل اشک میریخت و فاطمه با لبخند موهای سهیل رو نوازش داد و گفت: یار مرا، غار مرا، عشق جگر خوار مرا ... میبینم که یار و غارت شده حسین فاطمه)س(! ... بعد هم دو دستش رو دو طرف صورت سهیل قرار داد و صورتش رو نگه داشت و گفت: میدونی فرق من و تو چیه؟ ... من مثل اون آدمیم که تا تشنم شد خدا بهم یه استکان آب داد، سیراب نشدم فقط عطشم از بین رفت ... اما تو مثل اون آدمی هستی که تشنش شد و خدا بهش آب نداد، تشنگی بی تابش کرد و خدا بهش آب نداد، از تشنگی له له زد و باز هم خدا بهش آب نداد ... از تشنگی آب رو از یاد برد و خالق آب رو صدا زد و ... بعدش رو هم که خودت میدونی... سیراب شد ... سهیل منظور فاطمه رو خوب فهمید، اشکهاش رو پاک کرد و پیشونی همسرش رو بوسید ... +++ توی فرودگاه بودند، سهیل با ریحانه و علی خداحافظی کرد و سخت در آغوششون گرفت ... بعد هم نوبت به یارش رسید، یار دوست داشتنیش، عاشقانه در آغوشش گرفت و بوسیدتش و ... فاطمه، ریحانه و علی از پله ها بالا رفتند ... سوار هواپیما شدند ... و پرواز کردند به سوی کربلا ... و سهیل ماند و 24 سال حسرت برای گرفتن اجازه ورود به کربلا ... و تشنگی دیدار یار ... با خودش زمزمه کرد: دود این شهر مرا از نفس انداخته است به هوای حرم کربلا محتاجم... پایان. 📝نویسنده:مشکات ♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️ @zekrabab125 داستان و رمان @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ @charkhfalak110 مطالب پُرمغز 🌞 کپی با صلوات 🌞 ❣ با مدیریت
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌈🌟 🌟 🌁🦋آیا دوست داری از شر انرژی‌های منفی خلاص بشی و زندگی پر از عشق و آرامش داشته باشییی⁉️ 🤗 بیا با هم به دنیای چاکراها وارد بشیم و یاد بگیریم چطور با انرژی مثبت زندگی کنیم✨ 🔮 چی تو این دوره‌ها یاد می‌گیری؟ 1. پاکسازی چاکراها: - با تمرین‌های خاص، چاکراهای بسته‌ات رو باز کن و انرژی‌های منفی رو دور بریز! 🚿 - با پاکسازی چاکرای قلبت، عشق واقعی رو به زندگیت جذب کن! 💕✨ 2. سلامت ذهنی و روانی: - استرس و اضطراب رو با مدیتیشن و مراقبه کاهش بده. 🧘‍♀️🧘‍♂️ - ذهنت رو آرام کن و به آرامش درونی دست پیدا کن. 😌 3. رشد معنوی و ذهنی: - به سطح بالاتری از آگاهی و شناخت خودت برس و زندگی معنوی بهتری داشته باش. 🌌 - با یادگیری تکنیک‌های جدید، ذهن و روح خودت رو تقویت کن. 📚 4. خروج استرس و انرژی منفی: - با تمرین‌های تنفس عمیق و یوگا، استرس و انرژی‌های منفی رو از بدنت بیرون کن. 🌬️ - حس سبکی و آرامش رو تجربه کن و از زندگی لذت ببر. 🌈 این دوره‌ طراحی شده‌ تا تو رو در مسیر بهبود و رشد همراهی کنند و بهت کمک کنند تا بهترین نسخه از خودت باشی! 🌟🚀 برای شرکت توی دوره پاکسازی چاکرا🌱♥️ آیدی زیر پیام بدین ╭━━⊰⊰⊰❀🔅❀⊱⊱⊱━━╮ @e_trust_Be_win ایدی‌استاد ╰━━⊰⊰⊰❀🔅❀⊱⊱⊱━━╯ قیمت اصلیش 1500000تومن.. باتخفیف 300000تومن.. https://eitaa.com/charkhfalak110/69240 اینا رو ببین توضیح کامل👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا