eitaa logo
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
847 دنبال‌کننده
1.6هزار عکس
635 ویدیو
581 فایل
خوشامدید ♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️ @zekrabab125 داستان و رمان @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ ╭━⊰⊱━╮╭━⊰⊱━━╮ من ثروتمندم💰💰💰 @charkhfalak110💰💰 ╰━⊰⊱━╯╰━━⊰⊱━╯ اینجا میلیونر شوید🖕 ❣ با مدیریت #ذکراباد @e_trust_Be_win ایدی مدیر
مشاهده در ایتا
دانلود
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
سهیل که احساس خاصی داشت، احساس کرد قلبش از حرکت ایستاد، سریع پلک زد تا اشکهای چشمش نیومده خشک بشن،
سهیل صورت دختر زیباش رو بوسید و گفت: نه بابا جون، شوخی کردم، شماها با خیال راحت برید به سلامت ... برای منم دعا کنید ریحانه دوباره پدرش رو بوسید و سوار ماشین شد، علی هم سوار شد و دنده عقب گرفت تا از پارکینگ بره بیرون، فاطمه نگاه آرومش رو به سهیل دوخته بود، سهیل که چشمش به چشمهای فاطمه گره خورده بود گفت: اینجوری نگام نکن فاطمه ... دلتنگیم از همین االن شروع میشه -دوست دارم به اندازه این یک هفته ای که نیستیم نگات کنم ... سهیل دستهای فاطمه رو توی دستاش گرفت و گفت: فاطمه، گل شمعدونی زندگی من ... دیدی این بارم کربالیی شدی و من باز هم جا موندم؟ ... دیدی باز هم طلبیده شدی و من موندم و ....گرچه خودم دلیلش رو میدونم ... سهیل اشک میریخت و فاطمه با لبخند موهای سهیل رو نوازش داد و گفت: یار مرا، غار مرا، عشق جگر خوار مرا ... میبینم که یار و غارت شده حسین فاطمه)س(! ... بعد هم دو دستش رو دو طرف صورت سهیل قرار داد و صورتش رو نگه داشت و گفت: میدونی فرق من و تو چیه؟ ... من مثل اون آدمیم که تا تشنم شد خدا بهم یه استکان آب داد، سیراب نشدم فقط عطشم از بین رفت ... اما تو مثل اون آدمی هستی که تشنش شد و خدا بهش آب نداد، تشنگی بی تابش کرد و خدا بهش آب نداد، از تشنگی له له زد و باز هم خدا بهش آب نداد ... از تشنگی آب رو از یاد برد و خالق آب رو صدا زد و ... بعدش رو هم که خودت میدونی... سیراب شد ... سهیل منظور فاطمه رو خوب فهمید، اشکهاش رو پاک کرد و پیشونی همسرش رو بوسید ... +++ توی فرودگاه بودند، سهیل با ریحانه و علی خداحافظی کرد و سخت در آغوششون گرفت ... بعد هم نوبت به یارش رسید، یار دوست داشتنیش، عاشقانه در آغوشش گرفت و بوسیدتش و ... فاطمه، ریحانه و علی از پله ها بالا رفتند ... سوار هواپیما شدند ... و پرواز کردند به سوی کربلا ... و سهیل ماند و 24 سال حسرت برای گرفتن اجازه ورود به کربلا ... و تشنگی دیدار یار ... با خودش زمزمه کرد: دود این شهر مرا از نفس انداخته است به هوای حرم کربلا محتاجم... پایان. 📝نویسنده:مشکات ♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️ @zekrabab125 داستان و رمان @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ @charkhfalak110 مطالب پُرمغز 🌞 کپی با صلوات 🌞 ❣ با مدیریت