😀😬😁😂😃😄😅😆😇😉😊🙂🙃😡😎😋🤓😡😝😜😚 😙😍😗🤗 😏😶😐😇😑😒🙄🤔😳😣☹️🙁😕😨😡😠😘 366 الان چند روز است از سر صلاة صبح تو رادیو، تا اخبار پس از شامگاهی تو تلویزیون، اعلام می‌کنه، زنهار!! آگاه باشید و هوشیار که هوا این هفته سرد خواهد شد!!! حالا چی؟ چند درجه، فقط چند درجه ناقابل هوا قراره سرد بشه مطمئنم که کل سیستم هواشناسی رو، این جدیدی‌ها اداره می‌کنند که اینقدر هول برشون داشته وگرنه قدیمی‌ترها یادشونه زمستون‌های سرد و بخاری‌های نفتی پِت پِتی رو برفهای سفید و چکمه‌های رنگی کفش ملی رو از اول مهر هوا رو به خنکی می‌رفت، آبان دیگه سرد بود. مدرسه‌ها بخشنامه داشتند، از وسط آذر بخاری روشن می‌کردند، قبلش باید دیگ دیگ می‌لرزیدی تو کلاس از همون اول پائیز لباس کاموایی‌ها از تو بقچه در میومد، کی با یه پیرهن میگشت تو خونه؟ دو لا، سه لا لباس می‌پوشیدی، یه بافتنی مامان دوز هم روش، جوراب از پامون کنده نمی‌شد. اوایل آبان بخاری‌های نفتی و علاالدین‌های سبز و کرمی رنگ از تو انباری‌ها در میومد. تویست هم بود که ژاپنی بود و با کلاس تازه بو هم نمی‌داد. بخاری نفتی‌ها اکثراً یا ارج بودند یا آزمایش، همشون هم سبز و سیاه. ملت یا بشکه دویست و بیست لیتری نفتی تو حیاط داشتند یا مثل ما اگه باکلاس بودند، یه تانکر بزرگ ته حیاطشون! نفت آوردن نوبتی بود، پسر و دختر هم نداشت، اگه زرنگ بودی و یادت بود تا قبل از غروب بری و سهمت رو بیاری که هیچ، وگرنه تاریک و ظلمات باید میرفتی ته حیاط بشکه به دست، عین هو کوزِت برف که اکثراً بود رو زمین، شده دو سانت برف هم اگه نبود، یخ زده بود زمین، باید تاتی تاتی میرفتی تا دم تانکر، گاهی مجبور بودی از تو بشکه‌های بیست و دو لیتری نفت رو منتقل کنی به بشکه‌های کوچکتر بخاری رو میذاشتن تو هال و بسته به شرایط جوی و گذر فصل، دکوراسیون خونه رو هی تغییر می‌دادند، یعنی سرد و سردتر که می‌شد، در اتاق‌ها یکی یکی بسته می‌شد و محترمانه منتقل می‌شدی به وسط هال، دی و بهمن عملاً خونه یه هال داشت با دمای قابل تحمل و یه آشپزخونه گرم اتاق‌ها در حد سیبری سرد بودند و اگه یه وقت قصد می‌کردی بری تو اتاقت و یه چیزی برداری باید یه نفس عمیق می‌کشیدی، درو باز می‌کردی، به دو میرفتی و به دو برمیگشتی تو همون زمان، حداقل چهار نفر با هم داد می‌زدند... درو ببند!! سوز اومد!!! باد بردمون!!! گاهی که خسته می‌شدی و دلت می‌خواست بری تو اتاقت، یا امتحانی چیزی داشتی، یه بخاری برقی قرمز با دو تا لوله‌ی سفالی سیم پیچ شده می‌دادند زیر بغلت، بَدیش به این بود که باید می‌رفتی تو بغلش می‌نشستی تا گرم بشی دو قدم دور می‌شدی نوک دماغت قندیل می‌بست. بخاری محل تجمع کل خانواده بود، موقع سریال همه از هم سبقت می‌گرفتند که نزدیکترین جا رو به بخاری پیدا کنند، حتی روایته شام هم نصفه ول می‌کردند از هول دور موندن از بخاری. پشت بخاری معمولاً مخفیگاه جورابهای شسته شده بود، که باید خشک می‌شد تا صبح به پا بکشی و بری مدرسه و اما روی بخاری، آشپزخونه دوم مامان بود، همیشه یه چیزی بود برای خشک شدن. اگر هم نبود، پوست‌های پرتقالی بود که بابا شکل آدمک و ترازو و گربه ردیف می‌کرد رو بخاری تا بوی بد نفت زیر عطر پوست سریال‌هایی نیم‌سوز گم بشه موقع خواب، دل شیر می‌خواست سرت رو بذاری رو بالش یخ و بالش رو پهن می‌کردیم رو بخاری، بعد هم جلدی تاش می‌کردیم که گرمیش نره سرت رو که می‌ذاشتی رو بالش گرم، انگار گرمی آفتاب وسط تابستون که آروم، لابه‌لای موهات نفوذ می‌کرد پتوهای ببر و طاووس نشان و لحافهای پنبه‌ای ساتن دوز رو تا زیر چونه بالا می‌کشیدیم. بیرون سرد بود، خیلی سرد!!! ولی دلمون گرم بود، گرم به سادگیِ زندگیمون، به سادگیِ بچگیمون دلمون گرم بود، به فرداهایی که میومد، فرداهایی که سردیش اثری نداشت تو شادیمون، شادی بچه‌هایی که با چکمه‌های رنگی کفش ملی، تو راه مدرسه، گوله‌برفی رو سمت هم پرتاب می‌کردند، بچه‌هایی که گرچه دست‌هاشون مثل لبو قرمزِ قرمز بود ولی دلهاشون گرمِ گرم بود. تو این شبهای بلند زمستون🌨 خونه دلتون گرمِ گرم❄️ .•°°•.💞.•°°•. 💛 💚 `•.¸ ༄༅ 💖 🔰 🔰 °•.¸¸.•🌺 🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺 📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚 @zekrabab125 داستان و رمان،آموزنده @charkhfalak500 آرشیوقران‌ومفاتیح‌ @charkhfalak110 مطالب صلواتی