📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
📚 رمان شماره هفتم 💖 📌 بنام 📝 یک فنجان چای با خدا 🌸 نویسنده: زهرا اسعدبلنددوست
ا🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃 ا🌺🍃🌺 ا🍃🌺 ا🌺 ☕️ ☕️ قسمت آن مرد رفت... وقتی که باران نمیبارید، آسمان نمی غرید و همه ی شهر خواب بودند، به جز من..😒 حالا آن مرد در عراق 🇮🇶بود و همه ی قلبم خلاصه میشد در نفسهایش.. روزها🌇 به جانماز و صدایِ مداحیِ پخش شده از تلوزیون پناه میبردم و شبها🌃 به تسبیحِ آویزان از تختم. هر چند روز یکبار به واسطه ی تماسهایِ دانیال با حسام، چند کلمه ی پر قطع و وصل، با تکه ی جدا شده ام، حرف میزد و او از سرزمینِ بهشت میگفت. اینکه جایم خالی ست و تنش سالمت.. اما مگر این دل آرام میشد به حرفهایش؟؟😒 هروز چشمم به دریچه ی تلوزیون📺 و صحنِ 🌴عاشور زده ی امام حسین ع 🌴بود 💖 و نجوایی صدایم میزد که بیا..💖 که شاید فرصت کم باشد.. که مسیرِ بین الحرمین ارزش تماشا دارد.. عاشورا آمد؛ و پروین و فاطمه خانم نذری پزان شان را به راه انداختند..🍵 عاشورا آمد و دانیالِ سنی، بیرق عزا🏴 بر سر در خانه زد و نذرهایِ پسرِ علی(ع) را پخش کرد.. عاشورا آمد و مادرِ اهلِ تسنن ام، بی صدا اشک ریخت و بر سینه زد.. علی و فرزندانش چه با دلِ این جماعت کرده بودند که بی کینه سیه پوشی به جان میخریدند؟؟ حسین فرزند علی، پادشاه عالم باشد و دریغش کنند چند جرعه آب را؟؟ مگر نه اینکه علی، نان از سفره ی خود میگرفت و به دهانِ یتیمانِ دشمن مینهاد؟؟این بود رسم جوانمردی؟؟ گاه زنها از یک لشگر مرد، مردتر میشوند.. به روزهایِ پایانی محرم نزدیک میشدیم و من بیقرار تر از همیشه، دلخوش میکردم به مکالمه هایِ چند دقیقه اییم با حســ🌷ـــام. حسامی که صدایش معجونی از آرامش بود و من دلم پرمیکشید ✨برایِ نمازی دو نفره..✨ و او باز با حرفهایش دل میبرد و مرا حریصتر میکرد محضه یک چشمه دیدنِ صحن و سرایِ حسین.. پادشاهی حسین، کم از پدرش علی نداشت و عشقش سینه چاک میداد مردان خدا را.. حالا دیگر تلوزیون تمرکزش بر پیاده روی ِ اربعین بود.🚶🌴🚶🌴 پیاده روی که چه عرض کنم، سربازیِ پا در برابرِ فرمانِ دل.. دیگر هوسانه هایم به لب رسیده بود و چنگ میکشید بر آرامش یک جا نشینی ام.. هوا رو به تاریکی بود و دانیالِ سرگرم کار با لب تاپش.💻 به سراغش رفتم و بدون مقدم چینی حرف دلم را زدم _میخوام اربعین برم کربلا.. یعنی پیاده برم.. با چشمانی گرد شده دست از کار کشید _چی؟؟؟ خوبی سارا جان؟؟😳 بدونِ ثانیه ایی تردید جمله ام را تکرار کردم و او پر شیطنت خندید _آهاااااان … بگو دلت واسه اون حسامِ عتیقه تنگ شده داری مثه بچه ها بهانه میگیری..😉 صبر کن یه ساعت دیگه بهش زنگ میزنم، باهاش حرف بزن تا هم خیالت راحت شه ، هم از دلتنگی دربیای..😄 چرا حرفم را نمیفهمید..؟؟😒 دلتنگ امیرمهدیم بود، آن هم خیلی زیاد..باید میرفتم اما نه برایِ دیدنِ او.. اینجا دلم تمنایِ تماشا داشت و فرصت کم بود.. با جدیدت براش توضیح دادم که هواییِ خاکِ کربلا شدم،😇🌴 که میداند مریضم و عمرم کوتاه.. که نگذارد آرزویِ به ریه کشیدنِ تربت حسین به وجودم به ماند.. که اگر نروم میمیرم.. و او با تمامِ برادرانه هایش، به آغوش کشیدم و قوتِ قلب داد خوب شدنم را و گوشزد که شرایطم محیایِ سفری به این سختی نیست و کاش کمی صبوری کنم..😊 اما مگر ملک الموت با کسی تعارف داشت و رسم صبر کردن را میدانست؟؟ نه.. پس لجبازانه پافشاری کردمو از حالِ خوشم گفتم و اینکه باید بروم.. و از او قول خواستم تا امیرمهدی، چیزی نفهمید و او قول داد تا تمام تلاشش را برای رسیدن به این سفر بکند و چقدر مجبورانه بود لحنِ عهد بستن اش.. روزها میگذشت و من امیدوارانه چشم به در میدوختم تا دعوت نامه ام از عرش برسد و رسید..گرچه نفسم بند آمد از تاخیرش، اما رسید. درست در بزنگاه و دقیقه ی نود.. 🌺منِ شیعه و دانیالِ سنی.. کنارِ هم.. قدم به قدم..🌺 دو روز دیگر عازم بودیم👌 و دانیال با ابهتی خاص سعی کرد تا به من بفهماند که خستگی ام در پیاده روی اربعین، مساویست با سوار شدن به ماشین و حرفی رویِ حرفش سنگینی نمیکند.. پروین مخالف😐ِ این سفر بود و فاطمه خانم نگران..😨 هر دو تمامِ سعی شان را برایِ منصرف کردنم، به جریان انداختند و جوابی نگرفتند.. حالا من مسافر بودم..😊✋ ادامه دارد ... .•°°•.💞.•°°•. 💛 💚 `•.¸ ༄༅ 🔰 🔰 📚 این کانال به دنبال طلایی کردن زندگی شما براساس قرآن و عترت، می باشد @zekrabab125 داستان و رمان، @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ @charkhfalak110 مطالب صلواتی @zekrabab نهج‌البلاغه روان)صلواتی) 📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚 🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴