📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
📚 رمان شماره هفتم 💖 📌 بنام 📝 یک فنجان چای با خدا 🌸 نویسنده: زهرا اسعدبلنددوست
ا🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃 ا🌺🍃🌺 ا🍃🌺 ا🌺 ☕️ ☕️ قسمت به آخرین درب که چندین مرد با شانه هایی لرزان محاصره اش کرده بودند رسیدیم.  کنار رفتند.. در را بازم کردمو داخل شد.خودش بود..  آرامو خوابیده رویِ تخت، 🛌با لباسهایی نظامی که انگار تن اش را به خون غسل داده بودند.. گوشه ی سرش زخمی بود و رد زیبایی از خون تا کنارِ گونه اش کشیده شده بود.. قلبم پر کشید برایِ آرامش بی حد و حسابش.. دستِ آرامیده رویِ سینه اش را بلند کردمو انگشترِ عقیقِ گلگون شده اش را با نوازش از انگشتش خارج کردم. 💍😭 این انگشتر دیگر مالِ من بود.. کاش دیشب بودنت را قاب میکردم در لوحِ خاطراتم..😖😭 کاش بیشتر تماشایت میکردم و حفظ میشدم حرکاتت را..😫 کاش سراپا گوش میشدم و تمامِ شنیدنهایم پر میشد از موج صدایت..😭 راستی میدانی که خیلی وقت است برایم قرآن نخواندی؟؟🙁😭 کاش دیشب بچه نمیشدم..😖 موهایش را مرتب کردمو او یک نفس خوابید..  به صورتش دست کشیدمو او لبخند زد محضِ دلداریم..😭 عاشق که باشی دل خوش میکنی به دلخوشی هایِ معشوقت.. ومن عاشقانه دل خوش کردم. این قلب ترک خوده ی من، بند به مو بود... .. بارانِ اشکهایم، سیل شد😭 👈اما طوفان به پا نکرد.. 👉 باید با خوشیِ حسام راه میآمد.. پس بی صدا باریدم..😣😭 چشمانِ بسته اش را بوسیدم😘 و دستانش را به رسمِ عاشقانه هایش دورِ صورتم قاب کردم. حسام✨ بهترین ها را برایم رقم زد و حالا من در سرزمین 🌴کربلا 🌴وداع اش را لبیک میگفتم. به اصرارِ دانیال عازمه هتل شدیم که یک از آن جوانان نظامی صدایم زد و نایلونی به سمتم گرفت _گوشیِ سیده.. خاموشه.. فک کنم شارژش تموم شده.. کیسه را گرفتم و به هتل برگشتیم. بی صدا وسایلم را جمع میکردمو دانیال اشک ریزان تماشایم میکرد.😢👀 تهوع و درد گوشم را کشید و مرا مجبور به افتادن روی تخت کرد.😣 دانیال با لیوانی  آب و قرص کنارم نشست.🍶💊 _اینا رو بخوور.. سارا باید قوی باشی.. فاطمه خانوم تمام چشم امیدش به توئه..  حسام به خواسته ی قلبیش رسید..😒 و باز بارید..😢 من قوی بودم.. خیلی زیاد، بیشتر ازآنچه فکرش را بکنند.. کم که نبود، 😭👈خودم آمینِ شهادتش را گفته بودم.. حالا هم باید پایش میماندم..✋ _تو از کجا خبر دار شدی؟ نفس گرفت😞😢 _صبح با گوشیش تماس گرفتم. گفت داره میره گشت زنی اما خواست به تو چیزی نگم که نگران نشی.. بعدم گفت تا اذان ظهر برمیگرده.. تو چیزی نپرسیدی، منم چیزی نگفتم. ولی همه ی حواسم بهت بود که چشم به راهشی. تا اینکه از ظهر گذشت و هیچ خبری ازش نشد.. منم نگران بودم و مدام به گوشیش زنگ میزدم که میگفت خاموشه.. دم دمای عصر وقتی حالِ پریشون و سراغ گرفتنهاتو از حسام دیدم.. دیگه خودمم ترسیدم.. از طریق بچه ها سراغشو گرفتم که اول گفتن زخمی شده و برم اونجا.. وقتی که رفتم دیدم زخمی نه.. شهید شده.. تمام ثانیه هایِ پریشانیم تداعی شد _چجوری شهید شده؟😒 چانه اش میلرزید😭 _با چند نفر رفته بودن واسه گشت زنی ، که متوجه میشن یه عده از داعشی ها قصد نزدیک شدن به شهر رو دارن.. که باهاشون درگیر میشن.. حسامو دوستاش تا آخرین گلوله ی خشابشون مقاومت میکنن و به مقر خبر میدن.. اما دیگه محاصره شده بودن و تا نیروها برسن، بچه ها شهید میشن.. آه از نهادم بلند شد.. پس باز هم حرف و بود. حداقل این بود که من گرمِ شهیدم را _خب داعشی ها چی شدن؟ لبخندش تلخ بود _تار و مارشون کردن.. صبح روز بعد به همراه 🌷پیکرِ امیر مهدیم،🌷 راهی 🇮🇷ایران شدیم. در مسیر مدام اشک ریختم و ناله کردم که قرار بود با سوغات و تبرت کربلا به ایران برگردم.😭😫 حالا داشتم حسامِ بی جان را چشم روشنی سرزمین عراق میبردم.. بیچاره فاطمه خانم..😭 ادامه دارد.... .•°°•.💞.•°°•. 💛 💚 `•.¸ ༄༅ 🔰 🔰 📚 این کانال به دنبال طلایی کردن زندگی شما براساس قرآن و عترت، می باشد @zekrabab125 داستان و رمان، @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ @charkhfalak110 مطالب صلواتی @zekrabab نهج‌البلاغه روان)صلواتی) 📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚 🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴