📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
📚📚 رمان شماره دهم 📌 بنام 📕 # کف خیابان " 📝نوشته حداد پورجهرمی
🌺اَعُوْذ ُبِاللّهِ مِنَ الشَّیْطَانِ الرَّجِیْمِ🌺 ابوالفضل از اون طرف گرفتار... گرفتار کسانی که انبار باروت هستند و یه مشت شغال در لباس بره هم بهشون اضافه شده... 233 هم از اون طرف گرفتار... وسط دل ستاد فتنه... بین یه مشت آدمی که مشخص بود برای حق و حقوق و عدالت و دموکراسی نیومدند اونجا... فورا ابوالفضل را گرفتم... «ابوالفضل جان کجایی؟!» گفت: «سر پستم حاجی! اوامر !» با خودم فکر کردم گفتم اگه ابوالفضل اونجا نباشه ممکنه هر لحظه دردسر بشه... گفتم: «بسیار خوب... حواست خیلی جمع باشه...» دوباره رفتم روی خط 233... «233 لطفا جواب بده! اگر موقعیتشو داری و صدای منو مسشنوی جواب بده!» هیچ صدایی نمیومد... عبداللهی گفت: «قربان! لطفا این صوت را گوش بدید...» گفتم: «هر چی هست تصویرش میخوام... دیگه تا اطلاع ثانوی صوت در اولویت نباشه و فقط تصویر میخوام!» چند دقیقه طول کشید تا از واحدهای دیگه تصویرش را گرفت و سریع آپلود کرد... داشتم ضعف میکردم... وقتی خانمم پیشم نباشه که هوامو داشته باشه و سه چهار روز پشت سر هم نخوابم، از خورد و خوراک میفتم... از وقتی اولین لرزش دستمو حس میکنم فقط به مدت بیست ساعت بعدش میتونم سر پا بایستم و چشمام را باز نگه دارم... دقیقا همون لحظه ضعف کردم... خرما هم تموم شده بود... دو سه قدم رفتم و به زور نشستم روی صندلیم... استرس اون تصویر یه طرف... ضعف و ناجونی خودم هم یه طرف... تصاویری که رو به روم بود، داشت حرکت چهار تا پاترول مشکی از قم به طرف تهران را نشون میداد... مسلح و با تعدادی بالغ بر 30 نفر! ... جالب اینجاست که یکی از همون دو سه نفر جاسوس انگلیسی هم باهاشون بود! اون تصاویر توسط یکی از مامورانی ثبت و ارسال شده بود که در قم برای رصد و اطلاع قرار داده بودیم و تونسته بود نفوذ کنه... دمش گرم... موقعیت شناسیش حرف نداشت... به موقع اطلاع داد... دستور دادم فورا ماشین متوقف بشه... به ریسکش نمی ارزید که بذاریم بیان تو شهر و بعدش بخوایم دستگیرشون کنیم... اما لامصبا داشتن از اتوبان میومدند و اتوبان هم اون موقع خیلی شلوغ پلوغ بود! بالاخره دستور دادم متوقف بشن... حتی با درگیری... میتونستم احتمال بدم که بخاطر انهدام گروه های بزرگی که در باغ داشتن تربیت میکردن، به اینا گفته بودند که بیان تهران! عبداللهی گفت: «قربان! هماهنگ کردم... گفتن کدوم گروه؟» گفتم: «بچه های تیم شهید میثمی... بگین خیلی تمیز و بی سر و صدا... اگر احساس کردند بدون درگیری نمیشه، با روش هایی که بلدند منهدمشون بکنند!» همین طور هم شد... گزارش دادند که در آستانه انتخابات، درگیری صلاح نیست و بازتاب پیدا میکنه... منطقی بود... به مامور خودمون اطلاع دادیم که ازشون فاصله بگیر... حالا فاصله گرفت یا نه و اصلا فرصت کرد یا نه، یادم نیست... حالا بماند چطوری اما الحمدلله منهدم شدند... با 4 تا تصادف ساختگی و دو سه تا کشته و زخمی از اون تروریست ها همه چیز حل شد و اونا جنازه های تیکه و پارشون رسید به تهران... بیمارستان خودمون... عبداللهی اجازه گرفت که بره با گوشیش حرف بزنه و بیاد... خب خانواده دارن مردم... مگه مثل ما هستن که زن و بچمون اومده باشن اسیری؟! اما بهش اجازه ندادم... گفتم شرایطمون واسه این چیزا جور نیست... از همین جا با بچه هات حرف بزن! ... اون بنده خدا هم گفت چشم و با بچه هاش حرف زد! اما ... 233 جواب نمیداد... حسابی رو مخم بود... ابوالفضل نباید تکون میخورد وگرنه میفرستادمش دنبال 233 ... اون حسینیه، از ستاد قیطریه هم حساس تر بود... همون لحظه ابوالفضل ارتباط گرفت و گفت: «حاجی جون! اینجا باز داره شلوغ میشه... ینی شلوغ که هست... شلوغ تر میشه ها!» گفتم: «شد یه بار خبر خوب بدی؟! چطور حالا؟!» گفت: «سه چهار تا بنز ضد گلوله اومدند... (از شخصیت های سیاسی) ... همشون دارن میرن حسینیه... حاجی یکی دیگه هم اومد... بازم بنز ضد گلوله... این یکی فلانیه (از شخصیت های لشکری)» گفتم: «چیکارش کنم؟ به درک! شام خوردی تو؟!» گفت: «جان؟!!! حاجی مهربونی بهت نمیاد! نه هنوز... حاجی دارن لبیک میگن... صدای لبیک و الله اکبرشون کل این محل را برداشته... چیکار کنم؟ دستور چیه؟» دستم رو سرم بود... محکم دو طرف شقیقم را فشار میدادم... دیگه چشمام جایی نمیدید... گفتم: «برو شامتو بخور! یه چیزی پیدا کن بخور که ضعف نکنی... تا 48 ساعت بعد از انتخابات خواب بی خواب...» اینا را که گفتم، دیگه نفهمیدم چی شد... ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ ♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️ ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ @zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی ) @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ )صلواتی ) @charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی ) @zekrabab نهج‌البلاغه برادرقران )صلواتی ) 📚