📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
📣 #رمان شماره #چهارده 🌷 #رمان_مفهومی_شهدایی ❤️ بنام #رمان_دختران_آفتاب 📝 نوش
🌺اَعُوْذ ُبِاللّهِ مِنَ الشَّیْطَانِ الرَّجِیْمِ🌺 ☀️ ☀️ كاش مريض مي‌شد و چند هفته اي در خانه مي‌خوابيد. شايد آن وقت يادش مي‌آمد كه در ميان خانواده بودن چه مزه اي دارد. يا اين كه بابا، يكي – دو هفته اي مرخصي مي‌گرفت تا به مسافرت برويم! كاش مي‌توانستم چند روزي از اين شهر فرار كنم. بروم جايي كه از اين دعواها و جنجال‌ها خبري نباشد! جايي كه بتوانم فكر كنم! آرام شوم! بفهمم كه در اطرافم چه خبر است؟ صداي بوق ممتد و وحشتناكي افكارم را بهم ريخت. مادر با دستپاچگي فرمان را به طرفي پيچاند. ماشيني كه از روبه رو مي‌آمد، با فاصله كمي از كنار ما رد شد. مادر ترمز محكمي گرفت و در گوشه خيابان ايستاد. دست هايش از شدت اضطراب مي‌لرزيد. چيزي نگفتم. دست هايش را بالا برد و صورتش را در ميان دست هايش پنهان كرد. كمي صبر كردم تا آرام شود. بعد دستش را گرفتم و پايين آوردم. فكر مي‌كردم گريه مي‌كند. اما اشتباه مي‌كردم. فقط در چشمانش وحشت و اضطراب عميقي موج مي‌زد. دستش را فشار دادم. او هم پاسخ داد. گفتم: -مي خواي پياده بشيم؟ -اين جا نه! مي‌ريم جلوتر. -مي توني رانندگي كني؟ -مي خواي تو بشيني؟ زياد دور نيست. دستش را رها كردم و صاف نشستم. -نه! خودت بشين! -چرا؟ -پدر گفته تا گواهينامه نگيري، حق نداري رانندگي كني. مادر دوباره راه افتاد. اين بار آرام رانندگي مي‌كرد. چند لحظه بعد پرسيد: -خيلي از پدرت حساب مي‌بري؟ سرم را پايين بردم: -فكر كنم حق با پدر باشه. -دوستش داري؟ بهتر ديدم كه به اين سوالش جوابي ندهم. مادر گوشه اي از خيابان ايستاد، ترمز دستي را كشيد و به سمت من برگشت: -نمي خواي پياده بشي؟ -براي اين كه جواب سوالتون رو ندادم؟! خنديد: _براي اين كه ناهار بخوريم. هر دو پياده شديم. چند قدم جلوتر، وارد رستوراني شيك و گران قيمت شديم. لحظه اي بعد از ورودمان، سرها به سمت ما برگشت. بعضي در گوشي با هم صحبت مي‌كردند، يكي دو نفر هم با كمال بي ادبي ما را با انگشت نشان دادند. نزديك بود از همان جا برگردم، اما وقتي چهره خونسردانه و متبسم مادر را ديدم، از تصميم خود منصرف شدم. ديگر براي چنين كاري دير بود. مادر گوشه اي را انتخاب كرد و هر دو نشستيم. رو به روي يكديگر و چشم در چشم هم. دست كم اين جا كمتر در معرض نگاه ديگران بوديم. با ناراحتي پرسيدم: -چطور مي‌توني اين نگاه‌ها رو تحمل كني؟! شانه هايش را بالا انداخت: -ديگه عادت كردم. -ولي من هنوز عادت نكرده ام. نمي خوام هم عادت كنم. -باشه! هر جور ميل خودته! مرد مسن و خوش اندامي كه به نظر مي‌رسيد مدير رستوران باشد، با احترام و ادب مسخره اي جلوي ما خم شد. _خيلي خوش آمدين خانم مظفري! كلبه درويشي ما رو منور كردين. هر دستوري داشته باشين به روي چشم. -خواهش مي‌كنم. لطف دارين! -اگر اجازه بدين غذاي مخصوصمون رو براتون بيارم. -باشه! همون خوبه! مدير رستوران زحمتش را كم كرد و رفت. مادر نگاه تحسين آميزي به اطرافش كرد و گفت: -اين جا رو يادته؟ -همون رستورانيه كه دو سال پيش فيلم ترس بي دليل رو توش بازي كردين! - خوب يادته! -من فيلم‌هاي شما رو با دقت دنبال مي‌كردم. مادر رو كرد به بچه اي كه دفترچه اش را آورده بود تا او امضا كند و گفت: -فكر كردم از فيلم‌هاي من خوشت نمي آد. - اشتباه مي‌كردين! من از كار شما خوشم نمي آد، نه فيلم هاتون كه انصافاً قشنگن! آمدن گارسوني كه غذاي ما رو آورده بود، باعث شد تا صحبتم را قطع كنم. لحظاتي به خوردن غذا گذشت. تا اين كه مادر پرسيد: -چرا از كار من خوشت نمي آد؟ -غذاتون رو بخورين مادر. يادتون نيست مي‌گفتين آقا جون هميشه سفارش مي‌كرد ميان غذا خوردن حرف نزنيم؟ مادر در حالي كه با غذايش بازي مي‌كرد، پرسيد: -پس نمي خواي جواب بدي؟! قاشقم را گذاشتم روي ميز: -بيا و از جواب اين سوال بگذر مادر! -براي چي بايد بگذرم؟ براي اين كه دخترم به مادرش اعتماد نداره؟! براي اين كه دخترم نمي خواد حرف‌هاي دلش رو به من بزنه؟! داشت ديالوگ‌هاي فيلم هايش را براي من تكرار مي‌كرد. -فكر مي‌كنم اشتباه گرفتين! اين جا سينما نيست! به تندي سرش را بالا آورد و ... ... نویسندگان: امیرحسین بانکی،بهزاد دانشگر و محمدرضا رضایتمند 🌀لطفا دوستانتون رو دعوت ڪنید🌀 ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ ♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️ ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ @zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی ) @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ )صلواتی ) @charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی ) @zekrabab نهج‌البلاغه برادرقران )صلواتی ) 🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴 🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞 ✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانال شوید ❣ با مدیریت