📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
📣 #رمان شماره #چهارده 🌷 #رمان_مفهومی_شهدایی ❤️ بنام #رمان_دختران_آفتاب 📝 نوش
🌺اَعُوْذ ُبِاللّهِ مِنَ الشَّیْطَانِ الرَّجِیْمِ🌺 ☀️ ☀️ قسمت جواب با لحني بين جدي و شوخي بود. اما براي ثريا هيچ كدامش اهميتي نداشت، فقط نتيجه اي كه مي‌خواست بگيرد برايش مهم بود. - خيلي خب! پس معلوم ميشه كه عاطفه خانم، علي رغم شهرستاني بودنشون و ظاهري كه از خودشون نشون ميدن، سرشون تو حساب و كتابه. - يعني چه؟ - يعني اين كه معلوم ميشه پسرهاي تهران حتي به دختر شهرستاني هم روي خوش نشون ميدن! عاطفه پوزخند تمسخر آميزي زد تا ناراحتيش را پنهان كند. ولي سميه كه مي‌ديد باعث چه حرفهاي شده، بيشتر عصباني شد. - اين حرفها يعني چي ثريا؟! كافر همه را به كيش خود پندارد؟! اين (مرادي) از بچه‌هاي دانشكده مونه. اما اين جواب هم نتوانست مزه ي شيرين پيروزي را از لاي دندان‌هاي خندان ثريا بيرون بكشد. - چه فرقي مي‌كنه؟ حالا چه بيرون از دانشگاه و چه داخل دانشگاه؟! اين فقط نشون مي‌ده كه عاطفه هنوز كلاسش رو اين قدر پايين نياورده كه به روي خوش نشون بده! - ولي اين مرادي از عاطفه خواستگاري كرده! دهان ثريا كه باز شده بود تا جواب سميه را بدهد، همانطور وسط راه باز ماند. چشمهايش گشاد شد و نفس عميقي كشيد. بعد با صداي جيغي دهان ثريا بسته شد و همه به خودشان آمدند. -ووي! فداي هرچي دختر اصفهانيه! دم همتون گرم. و بعد كف زد و كل كشيد. شايد اگر سميه جيغ نزده بود، ثريا كمي هم رقصيده بود. -ثريا بسه ديگه. ثريا دست هايش را كه باز كرده بود. همانطور باز گذاشت، صدايش بند آمد و مثل يخ وا رفت. - چيه سميه خانم. حق نداريم برا عروسي رفيقمون شادي كنيم. سميه آرام شد. صدايش پايين امد. - اولا كه محرّمه. مثل اينكه همه اشم نبايد به همه تذكر بدم. ثانيا هم عاطفه به اين آقاي مرادي جواب رد داده. دست‌هاي ثريا با نا اميدي افتاد روي زانوهايش و اخم هايش رادرهم كشيد. - چيكار كرده؟ - گفتم جواب رد داده. يعني خواستگاري مرادي رو قبول نكرده. اگر نفهميدي باز هم توضيح بدم. -نه! نه! فهميدم. ولي آخه چرا؟ سميه پرسيد: - چرا چي؟ چیو فهميدي؟! - نه! منظورم اينه كه چرا جواب رد داده؟! -من چه مي‌دونم! چرا ازمن مي‌پرسي، ازخودشون بپرسين! مي‌گن نميخوان ازدواج كنن! معلوم بود سميه هم از دست عاطفه دلخور است. احتمالا از جواب رد دادنش. بالاخره فاطمه كه از اول تا حالا ساكت مانده بود، رو به عاطفه كرد: - سميه راست ميگه؟! عاطفه با سر تاييد كرد. فاطمه پرسيد: - چرا؟ - (چرا) چي؟ چرا جواب رد دادم؟! - چرا گفتي كه نمي خواي ازدواج كني؟ - برا اين كه نمي خوام زير بار يه مرد ديگه برم. همون مسعود براي هفت پشتم كافيه! - اولا كه همه مردها مثل مسعود نيستن. نمونه اش باباي خودت، باباي ماها، عَ... و يكهو جمله اش بريد. فكر مي‌كنم مي‌خواست بگويد (علي)! شايد هم به همين دليل بود كه موجي از شادي صورتش را پر كرد. عاطفه با لبخند مبهمي گفت: - نه بابا! اون بنده ي خدا هيچ شباهتي به مسعود نداره. از اتفاق خيلي هم ساكت و سر به زيره! ثريا خنديد:😄 -پس مباركه! راحله زير لب گفت: - حيف اون پسر نيست كه گير يه افعي مثل تو بيفته؟😃 فاطمه هم گفت: -پس ديگه چه دردي داري كه ميگي (نه)! عاطفه سرش را پايين انداخت و با ريشه‌هاي فرش بازي كرد. - من كه با اصلش مشكلي ندارم. نگفتم كه ازدواج نمي كنم! من روي زمانش مشكل دارم.🙈 - مشكلت چيه؟ - ببين من الان دانشجوام! فاطمه خنديد: - خوب شد گفتي، و گرنه ما نمي دونستيم. خب ما هم دانشجوييم!😄 - نه منظورم اينه كه هنوز دو سال ديگه مونده تا درسم تمام بشه. هنوز خيلي ديگه كار دارم. - مگه كسي جلوت رو گرفته؟! - الان نه، ولي اگه ازدواج كنم، چرا. اون وقت جلوم رو ميگيره نویسندگان: امیرحسین بانکی،بهزاد دانشگر و محمدرضا رضایتمند 🌀لطفا دوستانتون رو دعوت کنید🌀 ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ ♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️ ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ @zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی ) @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ )صلواتی ) @charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی ) @zekrabab نهج‌البلاغه برادرقران )صلواتی ) 🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴 🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞 ✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانال شوید ❣ با مدیریت