😀😬😁😂😃😄😅😆😇😉😊🙂🙃😡😎😋🤓😡😝😜😚
#داستانــهای_کوتاه_آموزنده 😙😍😗🤗 😏😶😐😇😑😒🙄🤔😳😣☹️🙁😕😨😡😠😘
#بچهداستان1064
روزى مالك اشتر از بازار كوفه میگذشت، در حاليكه عمامه و پيراهنى از كرباس بر تن داشت.
مردى بازارى بر در دكانش نشسته بود و عنوان اهانت، زبالهاى (كلوخ) به طرف او پرتاب كرد.
مالك اشتر بدون اينكه به كردار زشت بازارى توجهى بكند و از خود واكنش نشان دهد، راه خود را پيش گرفت و رفت.
مالك مقدارى دور شده بود.
يكى از رفقاى مرد بازارى كه مالك را میشناخت به او گفت: آيا اين مرد را كه به او توهين كردى شناختى!؟
مرد بازارى گفت: نه ! نشناختم!
مگر اين شخص كه بود؟
دوست بازارى پاسخ داد:
-او مالك اشتر از صحابه معروف اميرالمؤمنين بود.
همين كه بازارى فهميد شخص اهانت شده فرمانده و وزير جنگ سپاه على علیهالسلام است، از ترس و وحشت لرزه بر اندامش افتاد.
با سرعت به دنبال مالك اشتر دويد تا از او عذرخواهى كند.
مالك را ديد كه وارد مسجد شد و به نماز ايستاد. پس از آنكه نماز تمام شد خود را به پاى مالك انداخت و مرتب پاى آن بزرگوار را میبوسيد.
مالك اشتر گفت: چرا چنين میكنى!؟
بازارى گفت: از كار زشتى كه نسبت به تو انجام دادم، معذرت میخواهم و پوزش میطلبم. اميدوارم مرا مورد لطف و مرحمت خود قرار داده از تقصيرم بگذرى.
مالك اشتر گفت: هرگز ترس و وحشت به خود راه مده! به خدا سوگند من وارد مسجد نشدم مگر اينكه درباره رفتار زشت تو از خداوند طلب رحمت و آمرزش نموده و از خداوند بخواهم كه تو را به راه راست هدايت نمايد.
📚بحارالانوار، جلد ۲
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
@zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی )
@charkhfalak500 قرانومفاتیح )صلواتی )
@charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی )
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران )صلواتی )
🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴
🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞
✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانال شوید
❣ با مدیریت
#ذکراباد