🌺اَعُوْذ ُبِاللّهِ مِنَ الشَّیْطَانِ الرَّجِیْمِ🌺
☀️
#دختران_آفتاب ☀️
#قسمت_صدوپنجاه_و_هفتم
ـ چرا... چرا!
تازه به دست هايش نگاه كردم كه به سمت من دراز شده بود.
برگه زيارت عاشورا هم در دستش بود. دستش را گرفتم و ماندم. دستم مي لرزيد!
برگه را به دستم داد و دستش را پس كشيد.
نگاهم را آوردم بالا، به روي صورتش! «بالاخره گريه مي كرد يا مي خنديد؟!»
ـ مي دوني كجارو مي خوندم يا نه؟
ـ چي رو؟
ـ زيارت شورا! حواست پرته؟!
ـ نه! فقط كمي دلم شور مي زنه!... خُب كجارو مي خوندي؟
ـ «و أسئله اَن يبلغني المقام المحمود!»
من پرسيدم: «مقام محمود؟»
با لذت خاصي گفت: «بله! مقام محمود!»
ـ آهان! پيدايش كردم. باشه خداحافظ!
چند قدم ديگر رفتم و دوباره برگشتم به سمت فاطمه.
ـ فاطمه جان!!سرش را آورد بالا. اما اين بار نگاهش غريبه بود!
ـ التماس دعا فاطمه جان!
ـ محتاجيم به دعا!
ديگر معطل نكردم و خودم را به كفشداري رساندم.
ميان دو نيروي متضاد گير كرده بودم. يكي مرا به درون مي كشيد و ديگري به بيرون هل مي داد.
نگاهي به برگه زيارت عاشورا كردم. سعي كردم بفهمم فاطمه كجا را مي خواند.
احساس كردم كه حتي صدايش را هم مي توانم بشنوم.
ـ اللهم اجعلني في مقامي هذا مِمَّن تنالَهُ منك صلواتٌ و رحمهٌ و مغفره.
كفش ها را گرفتم. كفش هاي خودم را گذاشتم روي زمين تا پايم كنم.
دوباره صداي فاطمه آمد. صاف و شفاف!
ـ اللهم اجعل محياي محيا محمدٍ و آل محمد و مماتي ممات محمدٍ و آل محمد.
رويم را برگرداندم به سمت صدا. صداي مهيب شديدي زمين و زمان را به هم ريخت.
«يا فاطمه زهرا»(س)
احساس كردم چيزي جلوي صورتم منفجر شد.
موجي از گرما از روي سر و صورتم گذشت. چشم هايم سوخت و گوش هايم تير كشيد.
بي اختيار فرياد زدم: «يا فاطمه زهرا»!
تازه بعد از آن بود كه فهميدم صداي انفجار از توي حَرَم بوده است
#ادامه_دارد...
نویسندگان: امیرحسین بانکی،بهزاد دانشگر و محمدرضا رضایتمند
🌀لطفا دوستانتون رو دعوت ڪنید🌀
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
@zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی )
@charkhfalak500 قرانومفاتیح )صلواتی )
@charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی )
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران )صلواتی )
🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴
🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞
✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانال شوید
❣ با مدیریت
#ذکراباد