📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
📣 #رمان شماره #پانزدهم 🌷 #مفهومی_شهدایی 💠 برگرفته از زندگی سردار جاویدالاثر #ح
📚 " ✍برگرفته از زندگی سردار جاویدالاثر حاج احمد متوسلیان 🍂قسمت 2 ✏️رضا به دیوار راهروی ورودی تکیه داده بود که دید احمد وارد حیاط بیمارستان شد. عصاها را زیر بغل جابه جا کرد و منتظر آمدن احمد شد. احمد پله ها را دو تا یکی بالا آمد. رضا عصازنان جلو رفت. -سلام آقای متوسلیان. احمد، رضا را در آغوش گرفت. -سلام اخوی. حالت چطوره؟ -بهترم. خوش آمدید. -پس اون "رضا هاشمی" که برام پیغام فرستاده، تویی؟ -چاره ای نداشتم. مجبور شدم. ساعتم رو به اون پسرک دادم تا راضی شد پیش شما بیاد. احمد، همراه رضا وارد راهروی اصلی بیمارستان شد. هنوز روی دیوارهای چرک جای خراش ها و گلوله ها دیده می شد. نور بی رمق لامپ های مهتابی گرد به سختی آنجا را روشن می کرد. بوی تند مواد ضدعفونی کننده ی کهنه مشام هر تازه واردی را می آزرد. رضا به اتاق ها اشاره کرد و گفت: "ببینید، همه به حال خودشون رها شده اند. نه دکتری هست، نه پرستاری. همه ی مجروحین دادشون دراومده. این رو ببینید!" و به مجروحی اشاره کرد که مخزن سرمش خالی بود. -اگر نمی رسیدم و سرمش رو قطع نمی کردم، معلوم نیست چی می شد. این یکی رو ببینید! پانسمان شکم یک مجروح خیس خون بود. مجروح دیگر نفس نفس می زد و چشمانش پر از خون بود. رضا مجروحین دیگر را هم به احمد نشان داد. رنگ صورت احمد رفته رفته تیره می شد. رضا دید که احمد انگشتانش را مشت کرده است و عضله ی زیر پلکش می لرزد. -هیچ کس نیست به داد ما برسد. -پس شفیعی کجاست؟ -تازه از مرخصی اومده. وقتی دیدمش خواستم جلو برم که به سرعت رد شد و رفت. آقای متوسلیان، مگر شما مسئول سپاه مریوان نیستید؟ نباید هر چند روز یک بار به اینجا سرکشی کنید؟ احمد حرفی نزد. به سرعت به طرف میز مسئول بخش رفت. فریادش در راهرو پیچید. -شفیعی کجاست؟ مرد پرستاری که پشت میز بود، رنگ از صورتش پرید. -گفتم مسئول بیمارستان کجاست؟ رگ های گردن احمد بیرون زده بود و از نگاهش آتش می بارید. پرستار به زحمت آب دهانش را پایین داد و گفت: "یک لحظه اجازه بدید." و سریع گوشی تلفن را برداشت و شماره ای گرفت. -الو... سلام برادر ممقانی، برادر احمد اینجا هستند. بله. زودتر تشریف بیارید. احمد لب گزید. دست ها را بر پشت کمر گره زد و شروع کرد به قدم زدن. لحظه ای بعد ممقانی در حالی که روپوش سفیدی روی لباس نظامی به تن داشت به عجله به طرف میز بخش آمد. احمد را دید. احمد به سمتش رفت و فریاد زد: "پس شفیعی کجاست؟" ممقانی جا خورد و گفت: "سلام برادر احمد، چی شده؟" -سلام. شفیعی کجاست؟ رضا به ممقانی و پرستار نگاه کرد. ممقانی گفت: "ایشون مرخصی رفته بودند، تازه برگشته اند، نیم ساعت پیش." -حالا کجاست؟ -غذاخوری. -برو صداش کن. ممقانی به سرعت رفت و لحظه ای بعد به همراه شفیعی برگشت. احمد با دیدن شفیعی جلو رفت. شفیعی ایستاد. احمد گفت: "کجا بودی؟" شفیعی دستی به ریشش کشید. -سلام برادر احمد، حالتون چطوره، داشتم غذا... احمد یکباره دست انداخت و یقه ی شفیعی را گرفت و به دنبال خود کشید. ممقانی و پرستار و رضا هم پشت سر آنها رفتند. به اتاقی رسیدند و احمد، شفیعی را جلو کشید و نوجوان مجروحی را نشانش داد. نوجوان روی تخت افتاده بود و دستانش پانسمان شده بود. هنوز رد خراش هایی روی صورتش دیده می شد و چشمانش گود افتاده و لبانش داغمه بسته بود. احمد از نوجوان پرسید: "چند وقته اینجا بستری شده ای؟" نوجوان گفت: "چهار روزه." احمد به شفیعی چشم غره رفت و با ملاطفت از نوجوان پرسید: "از وقتی اینجا آوردنت، چقدر بهت رسیدند؟" -هیچ کاری نکردند، فقط زخم هایم رو پانسمان کردند، همین طور رو تختم، به حال خودم افتاده ام. احمد یقه ی شفیعی را که ملتمسانه به ممقانی نگاه می کرد محکم تر گرفت و رو به نوجوان گفت: "تو این مدت چطوری غذا خورده ای؟" نوجوان دستان مجروحش را بالا آورد و گفت: "با همین دستام. به کمک مجروحین دیگه. به کمک همین سیدرضا." -گفتی پانسمان دست هات رو عوض کنند؟" -بله. چند بارم گفتم، اما کسی به حرفم گوش نداد. احمد به طرف شفیعی رو برگرداند، شفیعی به شدت ترسیده بود. -مگر من روز اول که تو را اینجا فرستادم بهت نگفتم چه مسئولیتی داری؟ شفیعی به زحمت یقه اش را از مشت احمد خلاص کرد و عقب عقب رفت. ادامه دارد.. ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ ♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️ ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ @zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی ) @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ )صلواتی ) @charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی ) @zekrabab نهج‌البلاغه برادرقران )صلواتی ) 🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴 🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞 ✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانال شوید ❣ با مدیریت