📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
📣 #رمان شماره #پانزدهم 🌷 #مفهومی_شهدایی 💠 برگرفته از زندگی سردار جاویدالاثر #ح
📚 " ✍برگرفته از زندگی سردار جاویدالاثر حاج احمد متوسلیان 🍂قسمت 15 ✏️رضا و ناهیدی مشغول شستن ظرف های غذا بودند. ناهیدی ظرف ها را می شست و رضا آب می کشید و در تشت می گذاشت. احمد آمد. رضا و ناهیدی با دیدن احمد نیم خیز شدند. احمد گفت: "رضا جان، دستت درد نکند. این نامه را به حاج همت برسان و زود برگرد!" هوا سرد بود و از دستان خیس رضا و ناهیدی بخار بلند می شد. رضا به ظرف ها اشاره کرد و گفت: "حاجی، من امروز خادم الحسینم." احمد نامه را در جیب بلوز فرم رضا گذاشت. آستین هایش را بالا زد و کنار شیر آب نشست و گفت: "تو برو، من کارهایت را انجام می دهم. راستی! عباس جیپ را برده، با مینی بوس برو." رضا سر تکان داد و به طرف ساختمان رفت. رضا کرایه مینی بوس را داد و در میدان اصلی شهر پاوه پیاده شد. پیاده، از کنار ساختمان های خراب شهر به سمت ساختمان سپاه پاوه روانه شد. کلت و نارنجک هایش را تحویل داد و داخل شد. به اتاق همت نزدیک می شد که یک جوان جلویش سبز شد و بی مقدمه گفت: "بفرمایید!" رضا با تعجب نگاهش کرد و گفت: "سلام. با حاج همت کار داشتم." -علیک سلام. امرتان را بفرمایید. -من پیک حاج احمد متوسلیان هستم. نامه ای هست که باید به خودشون بدم. -نامه رو بدید به من. -نمی شه. اصلا شما کی هستید؟ من تا حالا شما را ندیده ام. -صدات رو بیار پایین. گفتم نامه رو بده به من. -نمی دم اصلا تو چه کاره ای که به من دستور می دی؟ در اتاق همت باز شد و بروجردی بیرون آمد و گفت: "چی شده؟" جوان سپاهی گفت: "ایشون اصرار دارند که نامه ای رو به حاج همت برسونند!" بروجردی رضا را صدا کرد و گفت: "بیا رضا!" رضا از گوشه ی چشم نگاهی به جوان سپاهی انداخت و به طرف بروجروی رفت و همراه او وارد اتاق شد. آنجا مثل اتاق حاج احمد بود؛ با کفپوشی از موکت و تصاویری از امام و شهید چمران و شهید بهشتی. رضا در کمال ناباوری فرمانده سپاه پاسداران، حاج محسن رضایی را دید که کنار دست همت نشسته بود. همت با دیدن رضا به طرف او آمد. رضا گفت: "سلام حاجی." و نامه را به او داد و با حاج محسن از دور سلام و علیک کرد. همت گفت: "فعلا یک گوشه بنشین تا جلسه مان تمام شود." رضا در گوشه ای نشست. اما ناخواسته گفتگوی آن سه را می شنید. حاج محسن رو به همت گفت: "من قبلا به برادر بروجردی هم گفته ام، نیت ما از تشکیل این تیپ ها اینه که از تمام توان سپاه، خصوصا کسانی که سابقه ی رزمی خوبی در کردستان دارند، برای کار توی جبهه های جنوب استفاده کنیم. قبل از عملیات "طریق القدس" استعداد یگان های رزمی سپاه در حد گردان بود. اما با شروع عملیات طریق القدس، چهار تیپ تشکیل دادیم. حالا هم درصدد تشکیل تیپ های دیگه هستیم. حالا از شما می خوام مسئولیت تشکیل تیپ جدید رو به عهده بگیرید." همت جواب داد: "حاج آقا، از من بهتر و کارآمدتر هم توی بچه های سپاه هست. اصلا شما حاج احمد متوسلیان رو دیدید؟" حاج محسن به بروجردی نگاه کرد. بروجردی در توضیح حرف همت گفت: "ایشون فرمانده ی سپاه مریوانند." همت گفت: "شما ایشان را ببینید. مطمئن می شید که حاج احمد از بنده لایق تره." حاج محسن رو کرد به بروجردی و گفت: "باشه، پس بریم حاج احمد را ببینم." بعدازظهر بود که فرمانده سپاه وارد مقر شد. بین راه چند بار جوان سپاهی که رانندگی ماشین را به عهده داشت از آینه ی داخل ماشین چشمش به چشم رضا افتاده بود و بار آخر هر دو خندیده بودند. این خنده، یک آشتی پنهان بود. عده ای آن سوی حیاط مشغول بازی فوتبال بودند و احمد و ناهیدی محوطه را جارو می زدند. با پیاده شدن حاج محسن و بقیه، احمد شاد و خندان به استقبالشان رفت و با آنها دیده بوسی کرد و گفت: "آفتاب از کدوم طرف دراومده که یاد فقیر فقرا کرده اید؟" بروجردی با احمد روبوسی کرد و گفت: "آفتاب تو چشم و دل توست، دلاور، ما هم اومدیم تا از گرمای وجودت دلمون رو قوت بدیم." ناهیدی هم آمد و سلام کرد. بروجردی ناهیدی را به حاج محسن نشان داد و گفت: "برادر ناهیدی یکی از خوش مغزترین نیروهای سپاهه." احمد تعارف کرد که به اتاقش بروند. توی اتاق احمد، رضا با چای و کاسه های پر از گندم و عدس برشته از مهمان ها پذیرایی می کرد. احمد رو به رضا کرد و گفت: "رضا جان، فکر کنم ناهیدی دست تنها باشه. برو کمکش کن." رضا با ناراحتی به طرف در رفت و زیر لب غر زد: "باز هم نخود سیاه! به." ادامه دارد.. ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ ♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️ ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ @zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی ) @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ )صلواتی ) @charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی ) @zekrabab نهج‌البلاغه برادرقران )صلواتی ) 🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴 🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞 ✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانال شوید ❣ با مدیریت