📚
#مرد"
✍برگرفته از زندگی سردار جاویدالاثر حاج احمد متوسلیان
🍂قسمت 18
✏️رضا از شیشه ی اتوبوس به بیرون خیره مانده بود. چشمانش می دید اما فکرش جای دیگر بود. به روزهایی می اندیشید که در کنار احمد گذرانده بود. یاد شب های سرد کردستان در عملیات دزلی، محمد رسول الله و پاکسازی روستاها افتاد. یاد شبی در عملیات محمد رسول الله افتاد که بچه ها از سوز سرما نمی توانستند حرکت کنند و پیکر شهدا مانند چوب خشک شده بود و قندیل های کوچک بلوری از موهای سر و صورتشان آویزان بود. در همان عملیات بود که با نیروهای همت دست به دست دادند و سنگ بنای تیپ محمد رسول الله(ص) را گذاشتند.
رضا به خود آمد. وارد شهر اندیمشک شدند. هنوز پرچم ها و پارچه نوشته های سالگرد پیروزی انقلاب روی درخت ها و دیوارها دیده می شد. چند روز از دهه ی فجر می گذشت. رضا هنوز نمی دانست مقصدشان کجاست.
از اندیمشک گذشتند و پنج کیلومتر بعد به یک پادگان رسیدند. حالا آفتاب در سینه ی صاف و شفاف آسمان جا خوش کرده بود. زمین سبز بود و بوی بهار می آمد. از سرمای کردستان به گرمای مطبوع خوزستان رسیده بودند.
پادگان سوت و کور بود. اتوبوس ها متوقف و نیروها پیاده شدند. رضا جلو رفت و پادگان را از نظر گذراند. هیچ جنبنده ای در پادگان دیده نمی شد. ساختمان های نیمه تمام و زمین خاکی آنجا انتظارشان را می کشید. رضا سر برگرداند و به احمد نگاه کرد که جلوی نیروها، رو به آنها ایستاده بود. احمد گفت: "برادرها! اینجا دوکوهه است. پادگان دوکوهه. شما اولین بسیجیانی هستید که قدم به اینجا می گذارید. باید برای یک زندگی بسیجی آماده اش کنیم. بسم الله."
بچه ها صلوات فرستادند و وارد دوکوهه شدند.
رضا در محوطه ی پادگان قدم زد. سکوت عجیبی حاکم بود؛ سکوتی که برای رضا شیرین بود. از دیوار ساختمان ها لوله های خرطومی شکل آویزان بود. رضا در همان دقایق اول متوجه شد که آنجا هنوز برق ندارد.
بعدازظهر همان روز احمد نیروها را تقسیم کرد و هر کس سراغ کاری رفت.
عباس کریمی و ناهیدی و چند نفر دیگر مشغول آسفالت کردن زمین خاکی دور میدان صبحگاه شدند. همت و دستواره و ده ها بسیجی دیگر سراغ نقاشی و گچ کاری اتاق ها رفتند و احمد و رضا و محسن نورانی سرگرم سیم کشی ساختمان ها و تعمیر کنتور برق پادگان شدند. هیچ کس بیکار نماند.
چند روز بعد، هزاران بسیجی دیگر مهمان دوکوهه می شدند.
احمد و رضا با چند بسیجی دیگر در حال سیم کشی یک ساختمان بودند که "اصغر کاظمی" با قابلمه ی غذا آمد. اصغر جوانی سبزه رو و خندان بود و موهایی سیاه و کم پشت داشت. هیچ کس او را عبوس و اخمو ندیده بود. بودنش در هر مجلس و مکانی باعث شادی و خنده می شد. با آمدن اصغر، احمد و دیگران دست از کار کشیدند. احمد گفت: "اصغر آقا، امروز غذا چی آوردی؟"
اصغر قابلمه را زمین گذاشت. از دورن آن یک کوکو سیب زمینی درآورد و گفت: "کباب سیب زمینی!"
بچه ها خندیدند و جلو آمدند تا سهمیه شان را که لای نان بود بگیرند. اصغر با دست و دلبازی گفت: "برادرا، باز هم غذا هست. هر کس گشنه بمونه، به شکم خودش مدیون مونده. کباب سیب زمینی بخورید و کیفور بشید و باز هم بگید اصغر بد آشپزیه."
احمد لقمه ای نان و سیب زمینی در دهان گذاشت و با خنده گفت: "آشپز که شما باشید، غذایی بهتر از همین کباب سیب زمینی قسمتمون نمی شه."
اصغر گفت: "بشکنه این دست که نمک نداره، بلنگه این پا قدم برنداره، کور بشه این چشم که نور نداره."
بچه ها ریسه رفتند.
ادامه دارد..
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
@zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی )
@charkhfalak500 قرانومفاتیح )صلواتی )
@charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی )
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران )صلواتی )
🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴
🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞
✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانال شوید
❣ با مدیریت
#ذکراباد