📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
📣 #رمان شماره #پانزدهم 🌷 #مفهومی_شهدایی 💠 برگرفته از زندگی سردار جاویدالاثر #ح
📚 " ✍برگرفته از زندگی سردار جاویدالاثر حاج احمد متوسلیان 🍂قسمت 34 ✏️رضا در خانه می گشت. اتاق ها را از نگاه می گذراند. خاطرات گذشته در یادش زنده می شد. از خانه هنوز بوی مادر می آمد. عمو حسین با یک مشت پاکت نامه آمد. رضا پاکت های نامه را گرفت و روی کانالپه نشست. مضمون تمام نامه ها یکی بود. نامه های پدر. پدری که تزدیک به چهار سال از رفتنش می گذشت. او در آن سوی دنیا بود و رضا در این سوی دنیا: "رضاجان! تنها یادگار گذشته ام. دلم برایت تنگ شده است. آرزو دارم بار دیگر روی چون ماهت را ببینم. خنده های از ته دلت را بشنوم. می دانم که حالا برای خودت مردی شده ای. طاقت داشته باش. به زودی کارها روبه راه می شود. به پیروزی و بازگشت زمانی نمانده است. ما دوباره به خانه بازمی گردیم. بار دیگر عزت و احتراممان می کنند و مانند گذشته زیر سایه شاه جوان زندگی خواهیم کرد. از تو خبرهایی شنیده ام که خوش ندارم واقعیت داشته باشد. پسرجان! تو را چه به جنگ؟ مگر در جنگ حلوا خیرات می کنند؟ می دانم که تو پسر عاقل و فهیمی هستی. می دانم که خودت را دستی دستی به کشتن نمی دهی. نمی دانم چرا جواب نامه هایم را نمی دهی. شاید هنوز به خاطر مرگ مادرت از من غمگینی. اما باور کن که من تقصیری در مرگ او نداشتم. می دانم باور نمی کنی که من مسبب مرگ مادرت نیستم. دیگر سرت را درد نمی آورم. خوب درس بخوان. به زودی دوستانم برای آوردنت به سراغت می آیند. اینجا مهد آزادی و تمدن است. جوان های هم سن و سال تو اینجا خوش و خرمند و جوانان ما در ایران پیر می شوند. من نمی گذارم تو را هم پیر کنند. هر ماه به حساب بانکی ات پول واریز می کنم. هرچقدر دوست داری خرج کن. خوش بگذران. صورت ماهت را می بوسم. پدرت؛ سرهنگ امیرهوشنگ هاشمی" رضا نامه را به کناری انداخت. پوزخند زد. پدر از او چه می خواست؟ خوش بگذراند و کیف کند. او تازه خوشی را پیدا کرده بود. دیگر از دلتنگی و تنهایی راحت شده بود. یادش آمد که همیشه پدر دم از وطن پرستی و خدمت به میهن می زد. شعری که با خط طلایی سفارش داده بود بنویسند هنوز در قاب طلایی روی دیوار پذیرایی مانده بود. چو ایران نباشد تن من مباد! از جا بلند شد. عمو حسین را صدا کرد. عمو حسین که آمد، رضا گفت: "عموجان، می آیی بریم سر خاک مادرم؟" عمو حسین گفت: "همین الان آماده می شم. شاید سیده خانم هم بیاد." ادامه دارد.. ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ ♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️ ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ @zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی ) @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ )صلواتی ) @charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی ) @zekrabab نهج‌البلاغه برادرقران )صلواتی ) 🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴 🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞 ✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانال شوید ❣ با مدیریت