📚
#مرد"
✍برگرفته از زندگی سردار جاویدالاثر حاج احمد متوسلیان
🍂قسمت 36
✏️رضا به خود آمد. صورتش خیس اشک بود و عمو حسین مقابلش ایستاده بود و نگاه می کرد. بلند شد. صورتش را شست و به طرف گوشی تلفن رفت. شماره ی قنادی پدر احمد را گرفت. صدای عاقله مردی را شنید. سراغ احمد را گرفت. مرد گفت که نیم ساعت دیگر تماس بگیرد. نیم ساعت بعد احمد گوشی را برداشت. رضا گفت: "سلام حاجی، منم رضا."
-سلام. حالت چطوره؟
-خوبم حاجی. حقیقتش، من دارم برمی گردم.
-کجا؟
-دوکوهه.
-الان کجا هستی؟ چرا گریه می کنی؟
-می خوام به بهشت زهرا(س) برم. دلم گرفته حاجی.
-پس سر مزار شهید چمران می بینمت. من الان حرکت می کنم.
رضا گوشی را گذاشت. بار دیگر دست و صورتش را شست و لباس عوض کرد و از خانه بیرون زد.
از دور صدای قرائت قرآن می آمد. نسیم آرامی وزیدن گرفت و پرچم ها را تکان داد.
احمد گفت: "چی شده رضا؟ این چه حال و روزیه که واسه خودت ساختی؟"
رضا با صدایی گرفته گفت: "نمی تونم حاجی. دلم خیلی گرفته. دارم خفه می شم!"
احمد به عکس شهید چمران نگاه کرد. فاتحه ای خواند و گفت: "من می خوام فردا به مریوان برم. بیا با هم بریم. از اونجا می ریم دوکوهه."
رضا اشکش را پاک کرد و گفت: "باشه حاجی هر چی شما بگید."
احمد دوباره به عکس شهید چمران نگاه کرد و آه کشید. رضا گفت: "به جهان آرا سر نمی زنید؟"
احمد چشمان نمناکش را پاک کرد و گفت: "هنوز روم نمی شه. هنوز خرمشهر دست نامحرمه. هر وقت خرمشهر آزاد شد پابوسی جهان آرا می رم."
از بهشت زهرا(س) خارج شدند. احمد گفت: "می خوام برم بازار. ببینم سلیقه ات خوبه؟"
رضا خندید و گفت: "سلیقه ام کجا بود حاجی؟"
بازار زرگرها شلوغ بود؛ پر نور و پر سروصدا. برق طلاها چشم ها را می زد. احمد حلقه ای را به رضا نشان داد و گفت: "این چطوره؟"
رضا به انگشتر نگاه کرد. روی حلقه چند دانه ی ریز الماس در میان گل های سرخ بود.
گفت: "من هنوز نمی دونم واسه چی اینجا اومدیم؟"
-کارت نباشد. می خوام به سلیقه تو خرید کنم.
-اینطور که معلومه سلیقه خودتون از من بهتره. همین حلقه خیلی قشنگه. مبارکه!
احمد خندید و گفت: "مبارک غلامته!"
-حالا واسه کی می خواهیدش؟
احمد نرمه ی بینی رضا را کشید و گفت: "فضولی موقوف!"
وارد مغازه شدند.
فروشنده حلقه را در جعبه پر نقش و نگاری گذاشت و روی آن روبان نارنجی رنگی به شکل گل چسباند و گفت: "مبارک باشد."
بیرون آمدند.
احمد گفت: "حواس من رو ببین! تو نهار خوردی؟"
رضا خواست تعارف کند. احمد دست او را گرفت و وارد یک کبابی شدند.
ادامه دارد..
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
@zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی )
@charkhfalak500 قرانومفاتیح )صلواتی )
@charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی )
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران )صلواتی )
🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴
🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞
✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانال شوید
❣ با مدیریت
#ذکراباد